جادوگران دلاور : قطاری به مقصد مدرسه جادوگری

نویسنده: TNT_Master

آنلد به همراه پدر و مادرش به ایستگاه قطار رفت و از چند سکو عبور کردند تا به یک راه فرعی رسیدند که دو نفر جلوی ورودی ایستاده بودند. یکی از آنها گفت: "بلیط لطفا."

آنلد بلیطش را نشان داد و نگهبان گفت: "بفرمایید."

آنلد و پدر و مادرش به سکو قطار رسیدند و در آنجا سید را دیدند. آنلد پیش سید رفت و سلام کرد.

سید: "سلام آنلد، مادرم توی مغازه شیرینی‌فروشیش کار داشت ولی پدرم من رو رسوند."

پلویت: "بیل سلاتر ما کجاست؟"

سید: "راستش من رو رسوند و خودش تلپورت شد به دانشگاه جادوگری."

پلویت: "اشکال نداره، اونجا همدیگه رو می‌بینیم."

ناگهان یک پسر با موهای کوتاه قهوه‌ای و چشمان سبز نزدیک شد و گفت: "به به، سید سلاتر دورگه!"

سید: "تو اصلاً ادب نداری نه؟ پدرم دایی توئه اسکار، پس بهتره..."

اسکار: "دایی من یه خائن به اصل و نسبه. رفته با یه غیرجادوگر ازدواج کرده."

سید: "پدرت بلوسکار ترانوس این حرف‌ها رو به تو یاد داده، نه؟"

اسکار: "فکر کن اون بهم یاد داده باشه..."

سید: "خفه شو مادر مرده.... تو اصلاً به عمه النا نرفتی."

اسکار: "راجب مادرم صحبت درست صحبت کن. مادرم تازه پنج ساله که مرده."

سید: "دیدی ناراحت شدی؟!"

اسکار: "حالا خواهیم دید."

و آنجا را ترک کرد.

سید: "میدونید، به داشتن ترانوس‌ها در شجره‌نامه‌مون افتخار نمی‌کنم."

پلویت: "ولی عموش آدم خوبیه... مطمئنم که می‌شه اختلافات رو حل کرد."

لیلی: "پدرش هم زمانی علیه جانگیرها و دوسر مبارزه می‌کرد و عضوی از لژیون اژدها بود، ولی بعدا استعفا داد و معلوم نیست که الان چکار می‌کنه."

سید: "مگه بلوسکار ترانوس یک جادوگر تاریک نیست؟"

پلویت: "خب آره، ولی هر کس آرمان‌هایی داره و بعضی از جادوگران تاریک هم به ما کمک می‌کنن، چون با آرمان‌های جانگیرها و دوسر مخالف هستند."

صدای سوت قطار شنیده شد و پلویت گفت: "وقت رفتنه بچه‌ها. خداحافظ عزیزم من هم تلپورت کنم به مدرسه."

لیلی: "به پدرم سلام برسون."

پلویت: "حتماً."

و تلپورت شد.

سید و آنلد به دنبال کوپه گشتند که لایجی را دیدند که جلوی در یک کوپه ایستاده بود و گفت: "پسرا، بیاید اینجا. این کوپه خالیه."

سید و آنلد در آن کوپه نشستند و آنلد پرسید: "فرانکی کجاست؟"

لایجی: "واگن‌های دانشجوها و دانش‌آموزان جداست."

آنلد: "آهان."

سید: "راستی چوب‌دستی‌هاتون چیه؟"

آنلد: "چوب درخت بید و سنگ سبز."

لایجی: "چوب درخت نارگیل و کریستال صورتی... و خودت؟"

سید چوب‌دستی‌اش که انتهای دسته‌اش دو تا شاخ دارد و سیاه و سفید است را نشان داد و گفت: "چوب کاج و سنگ سیاه.... ولی باید بگم که احساس بدی دارم چون سیاهی نماد بدیه."

آنلد: "فکر نکنم ربطی داشته باشه. مغز چوب‌دستی خوب یا بد بودن صاحبش رو تعیین نمی‌کنه."

لایجی: "منم موافقم. چون مغز چوب‌دستی فرانکی هم کریستال سیاهه و همینطور هم خاله لیلی."

دو برادر دوقلو با موهای قرمز و چشم‌های آبی جلوی در کوپه آمدند.

اولی: "میشه اینجا بشینیم؟"

آنلد: "بله البته."

آن دو نفر نشستند.

اولی: "من کراش هستم، کراش موشی."

دومی: "منم ادی هستم، ادی موشی. برادر دوقلو کراش."

آنلد: "من آنلد هستم، آنلد باک."

سید: "منم سید هستم، سید سلاتر."

لایجی: "منم لایجی هستم، لایجی ریسی."

ادی: "شما توانایی خاصی دارید؟"

آنلد: "نمی‌دونم. ما تازه داریم می‌ریم مدرسه."

کراش: "ولی ما دوتا داریم... نشونشون بدیم؟"

ادی: "باشه."

آنها به موش تبدیل شدند و بعد دوباره به حالت انسان بازگشتند.

سید: "فکر کنم راجبش شنیدم، شما جانورنما هستید؟"

ادی: "آره، چند سال تمرین لازمه تا بشه جانورنما شد، ولی ما دوتا از زمان تولد جانورنما بودیم.... البته ما ثبت شده هستیم. پیشنهاد می‌کنم که اگر جانورنما شدید ثبتش کنید."

کراش: "ولی اگر گرگ‌نما باشید، بهتره ثبتش نکنید چون گرگ‌نماها جزو موجودات خطرناک ثبت شدند."

سید: "ولی گرگ‌نما، جانورنما نیست."

کراش: "بله، درسته ولی در هر حال اگر گرگ‌نما باشید بهتره ثبتش نکنید."

لایجی: "امیدوارم کسی از بین ما گرگ‌نما نباشه، چون من می‌ترسم."

ادی: "نگران نباش، اگر هم کسی از ما گرگ‌نما باشه اتفاقی نمی‌افته، چون درون انسان مهمه نه بیرون انسان."

کراش: "دقیقا. مثلاً مادربزرگ ما هم گرگ‌نما بود و به واسطه اون پدرمون جانورنما شد و بعدش هم ما.... البته راجب ربط موش و گرگ اگر نپرسید بهتره چون جوابی براش نداریم."

بعد از چند ساعت قطار به مدرسه رسید و همه از در ورودی وارد مدرسه شدند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.