جادوگران دلاور : قطاری به مقصد مدرسه جادوگری
0
5
1
4
آنلد به همراه پدر و مادرش به ایستگاه قطار رفت و از چند سکو عبور کردند تا به یک راه فرعی رسیدند که دو نفر جلوی ورودی ایستاده بودند. یکی از آنها گفت: "بلیط لطفا."
آنلد بلیطش را نشان داد و نگهبان گفت: "بفرمایید."
آنلد و پدر و مادرش به سکو قطار رسیدند و در آنجا سید را دیدند. آنلد پیش سید رفت و سلام کرد.
سید: "سلام آنلد، مادرم توی مغازه شیرینیفروشیش کار داشت ولی پدرم من رو رسوند."
پلویت: "بیل سلاتر ما کجاست؟"
سید: "راستش من رو رسوند و خودش تلپورت شد به دانشگاه جادوگری."
پلویت: "اشکال نداره، اونجا همدیگه رو میبینیم."
ناگهان یک پسر با موهای کوتاه قهوهای و چشمان سبز نزدیک شد و گفت: "به به، سید سلاتر دورگه!"
سید: "تو اصلاً ادب نداری نه؟ پدرم دایی توئه اسکار، پس بهتره..."
اسکار: "دایی من یه خائن به اصل و نسبه. رفته با یه غیرجادوگر ازدواج کرده."
سید: "پدرت بلوسکار ترانوس این حرفها رو به تو یاد داده، نه؟"
اسکار: "فکر کن اون بهم یاد داده باشه..."
سید: "خفه شو مادر مرده.... تو اصلاً به عمه النا نرفتی."
اسکار: "راجب مادرم صحبت درست صحبت کن. مادرم تازه پنج ساله که مرده."
سید: "دیدی ناراحت شدی؟!"
اسکار: "حالا خواهیم دید."
و آنجا را ترک کرد.
سید: "میدونید، به داشتن ترانوسها در شجرهنامهمون افتخار نمیکنم."
پلویت: "ولی عموش آدم خوبیه... مطمئنم که میشه اختلافات رو حل کرد."
لیلی: "پدرش هم زمانی علیه جانگیرها و دوسر مبارزه میکرد و عضوی از لژیون اژدها بود، ولی بعدا استعفا داد و معلوم نیست که الان چکار میکنه."
سید: "مگه بلوسکار ترانوس یک جادوگر تاریک نیست؟"
پلویت: "خب آره، ولی هر کس آرمانهایی داره و بعضی از جادوگران تاریک هم به ما کمک میکنن، چون با آرمانهای جانگیرها و دوسر مخالف هستند."
صدای سوت قطار شنیده شد و پلویت گفت: "وقت رفتنه بچهها. خداحافظ عزیزم من هم تلپورت کنم به مدرسه."
لیلی: "به پدرم سلام برسون."
پلویت: "حتماً."
و تلپورت شد.
سید و آنلد به دنبال کوپه گشتند که لایجی را دیدند که جلوی در یک کوپه ایستاده بود و گفت: "پسرا، بیاید اینجا. این کوپه خالیه."
سید و آنلد در آن کوپه نشستند و آنلد پرسید: "فرانکی کجاست؟"
لایجی: "واگنهای دانشجوها و دانشآموزان جداست."
آنلد: "آهان."
سید: "راستی چوبدستیهاتون چیه؟"
آنلد: "چوب درخت بید و سنگ سبز."
لایجی: "چوب درخت نارگیل و کریستال صورتی... و خودت؟"
سید چوبدستیاش که انتهای دستهاش دو تا شاخ دارد و سیاه و سفید است را نشان داد و گفت: "چوب کاج و سنگ سیاه.... ولی باید بگم که احساس بدی دارم چون سیاهی نماد بدیه."
آنلد: "فکر نکنم ربطی داشته باشه. مغز چوبدستی خوب یا بد بودن صاحبش رو تعیین نمیکنه."
لایجی: "منم موافقم. چون مغز چوبدستی فرانکی هم کریستال سیاهه و همینطور هم خاله لیلی."
دو برادر دوقلو با موهای قرمز و چشمهای آبی جلوی در کوپه آمدند.
اولی: "میشه اینجا بشینیم؟"
آنلد: "بله البته."
آن دو نفر نشستند.
اولی: "من کراش هستم، کراش موشی."
دومی: "منم ادی هستم، ادی موشی. برادر دوقلو کراش."
آنلد: "من آنلد هستم، آنلد باک."
سید: "منم سید هستم، سید سلاتر."
لایجی: "منم لایجی هستم، لایجی ریسی."
ادی: "شما توانایی خاصی دارید؟"
آنلد: "نمیدونم. ما تازه داریم میریم مدرسه."
کراش: "ولی ما دوتا داریم... نشونشون بدیم؟"
ادی: "باشه."
آنها به موش تبدیل شدند و بعد دوباره به حالت انسان بازگشتند.
سید: "فکر کنم راجبش شنیدم، شما جانورنما هستید؟"
ادی: "آره، چند سال تمرین لازمه تا بشه جانورنما شد، ولی ما دوتا از زمان تولد جانورنما بودیم.... البته ما ثبت شده هستیم. پیشنهاد میکنم که اگر جانورنما شدید ثبتش کنید."
کراش: "ولی اگر گرگنما باشید، بهتره ثبتش نکنید چون گرگنماها جزو موجودات خطرناک ثبت شدند."
سید: "ولی گرگنما، جانورنما نیست."
کراش: "بله، درسته ولی در هر حال اگر گرگنما باشید بهتره ثبتش نکنید."
لایجی: "امیدوارم کسی از بین ما گرگنما نباشه، چون من میترسم."
ادی: "نگران نباش، اگر هم کسی از ما گرگنما باشه اتفاقی نمیافته، چون درون انسان مهمه نه بیرون انسان."
کراش: "دقیقا. مثلاً مادربزرگ ما هم گرگنما بود و به واسطه اون پدرمون جانورنما شد و بعدش هم ما.... البته راجب ربط موش و گرگ اگر نپرسید بهتره چون جوابی براش نداریم."
بعد از چند ساعت قطار به مدرسه رسید و همه از در ورودی وارد مدرسه شدند.