قسمت 1

خانه‌ی عمو

نویسنده: Hanieh_M

صدای قرباغه‌ها لب برکه خشک شده از هر دفعه بیشتر بود. به لطف گرمای نسبتا زیاد تابستان چند روزی می‌شد از شر ملخ‌ها خلاص شده بودیم. با این حال تابستان بود و فصل انواع حشرات. کشاورزان زیادی گله شکایت داشتند اما، مگر می‌شد به خورشید چیزی گفت؟ یا ابر‌ را به جانش انداخت؟
پارچه را خیس آب کردم و پشت گردنم کشیدم. این بهترین راه برای خنک شدن بود. خانه قدیمی عمو هیچ وقت قصد بازسازی نداشت. زن عمو جوری از خانه محافظت می‌کرد که عمو جرعت درست کردن لوله‌های آب را هم نداشت. پنکه قدیمی زنگ زده با ار بار چرخیدن صدای قژقژی می‌داد. عمو صابر روزنامه‌اش را کنار گذاشت و گفت:
_توهم دقیقا گرم‌ترین تابستون پاشدی اومدی تعطیلات.
هر سال زیباترین مناظر را روستا عمو داشت اما، امسال نه تنها زیبا نبود بلکه گرم هم بود. درختان تازه جوانه زده شده خشک شده بودند.
_وقتی اومدم انقدر گرم نبود عمو.
_همین دیگه. اگر می‌دونستم هوا اینجوریه من میومدم پیشتون. باز یه کولری داره نه پنکه ننه، ننه جون زن عموت.
پنکه قژی صدا داد و متوقف شد. همان موقع زن عمو با پا لگدی به پنکه زد و دوباره به کار افتاد.
_غر زدن بسه ببین همسایه چی کار داره.
از پنجره به مردی که سرآسیمه به سمتمان می‌دوید چشم دوختم. عمو دم در ایستاد و بلند گفت:
_چی شده اکبر نقلی؟
اکبر نقلی کلاه حصیری‌اش از سر برداشت و گفت:
_شهردار هشدار داد که همه بریم خونش.
زن عمو با تعجب پرسید:
_دیروز جلسه داشتیم باز چی شده؟
عمو نگاهی به آب و هوا انداخت.
_نکنه اونجا کولر داره؟
اکبر نقلی دستش را در هوا تکان داد:
_نمی‌دونم. خبر رو رسوندم باید برم.
عمو خواست حرف دیگری بزند اما، اکبر نقلی زودتر برگشت. نیش عمو باز شد.
_پس کولر دارن.
زن عمو با صدای نسبتا بلندی گفت:
_بشین سرجات ناهار رو بکشم.
سر ظهر هیچ پرنده‌ای در هوا پر نمی‌زد. با چیده شدن میز ناهار به سمت آشپزخانه رفتم. شیر آب را باز کردم اما، آبی برای شستن دست نبود. عمو گوشش را خاراند و خورشت را وسط میز گذاشت.
_همش گوشم وز وز می‌کنه.
زن عمو کنایه زد:
_من فقط صدای تورو می‌شنوم.
عمو خندید ولی حرفی نزد. کمی بعد با هیجان گفت:
_خدا دعاهام رو شنید. بالاخره یه ابر سیاه تو آسمونه.
با تعجب به آسمان نگریستم سپس چشمم به عده‌ای از اهالی روستا افتاد.
_اون اکبر نقلی نیست؟
زن عمو دست از آشپزخانه کشید:
_خودشه. باز چی کار داره؟
عمو باب شوخی‌اش را راه انداخت.
_حتما دلش واسه من تنگ شده.
اکبر نقلی سراسیمه می‌دوید. پشت سرش دیگر اهالی روستا با هول دادن یکدگیر راهی برای دویدن باز می‌کردند. ابر سیاه بیشتر و بیشتر نزدیکمان می‌شد اما، ابر معمولی نبود. شاید به خاطر گرمازدگی بود ولی به وضوح صدای وز وزی و بال زدن حشرات را به خوبی می‌شنیدم. در میان صدایشان اکبر نقلی فریاد می‌کشید:
_مگس‌ها...!
با برخورد خرمگسی به شیشه از جا پریدم. عمو به سرعت در خانه را بست و زن عمو را از پنجره دور کرد. با برخورد مگس دیگری به پنجره خود را عقب کشیدم.
قبل از آنکه اهالی روستا بتوانند فرار کنند دسته‌ای سیاه از مگس‌ها بر سرشان ریختند و در جا نفسشان را قطع کردند. عمو من را به سمت خود کشاند و گفت:
_از پنجره فاصله بگیر.
زن عمو سریع قالیچه را کنار زد در مخفی را باز کرد. انگار از قبل آماده بودند.
_بجنب.
عمو، من و زن عمو را در زیرزمین کوچک جای داد و گفت:
_بیرون نیایین.
سپس خود را بر روی در انداخت تا مبادا باز شود.
مگس‌های بیشتری به پنجره خوردند. شیشه را شکستند و بی امان به خانه حمله کردند. از هر جایی مگسی به داخل می‌خزید، طوری که تنها باریکه دیدم را پنهان کردند. دستان یخ کرده زن عمو بیش از پیش دور بازویم گره خورد. در میان وزوز کر کننده‌شان تنها صدای فریاد عمویم به وضوح شنیده می‌شد. صدایی توام با زجر و التماس‌... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.