تاروک : فصل اول ـ بخش ۲
2
7
0
2
جلسه با تیم بازاریابی ادامه داشت.نظرها میآمدند و میرفتند و اعداد و ارقام بودند که در هوا پراکنده میشدند. قرار بود اهداف فروش سه ماه آینده مشخص شود. کارو سر میز درحالی نشسته بود که برخلاف همیشه لباس رسمی به تن نداشت. کسی نمیدانست که او دیشب را در خانه نگذرانده و مجبور شده در دفتر بماند.ساعت ۴ صبح به دفتر رسیده بود و همانجا روی کاناپه اتاقش به خواب رفته بود. همان چند ساعت خواب هم به کابوس گذشته بود. تمام زمان خواب شبح هایی بیچهره به او حمله میکردند و از او میخواستند کاری بکند. او کلافه از زمزمه های توی سرش روزش را آغاز کرده بود. شلوار کتان مشکی و بوتهایش بیشتر از رئیس شرکت از او جوانی تخس ساخته بود که از قاعده و قانون فراریست و بدش نمیآید کارش را با قلدری را بیاندازد. ۱۵ سال از روزی که از زندگی گذشته اش جدا شد و چسبید به فرش میگذشت اما هنوز صبح ها گیج در آینده و گذشته انگشتان دستش گزگز میکرد.
دستش را چنگ کرد لای موها و کلافه از طولانی شدن جلسه سعی کرد هر چه زودتر به نتیجه نهایی برسند. تیم مارکتینگ جلساتش از همه تیم ها طولانی تر بود. تا کمی رهایشان میکردی سریع به حاشیه میرفتند. گزارش جلسات همیشه پرت و پلا بود. وقت استخدام همه تلاششان بر این بود که هرجور که شده بهترین و خلاقترین ها را دور خود جمع کنند. همین خلاق ترینها را نگهداشتن روی یک موضوع کار چندتا مدیر کارکشته بود.جلسه ایی که باید یکساعت پیش تمام میشد بلاخره تمام شد. حالا تا جلسه بعدی چند دقیقه بیشتر فرصت نداشت. آبی به صورتش زد و دستهای خیس را جند بار به موها کشید تا شاید حرارت تنش کم شود. بعد به دنبال یک فنجان قهوه سراغ جانیار رفت. جانیار با مهمانها دست میداد و تعارف میزد که بنشینند و بعد به سمت اتاق جلسه حرکت کرد. او هم به همان سمت رفت و دم در جانیار رو گیر انداخت و زمزمه کرد : قهوه. بدون قهوه نیا تو. بدون قهوه شروع نمیکنم. بدون قهوه بیایی گردنتو میشکنم.
مکث کرد و به چهره همیشه با آرام جانیار نگاه کرد و تکرا ر کرد : جانیار قهوه.
جانیار لبخندی به صورت خسته و کلافه کارو زدو گفت : قهوه تو راهه. از کافه گرفتم برات. کارو لپتاپ را از جانیار گرفت و گفت: خوبه. یکم دیگه صداشون کن خودتم بیا.
جانیار دوباره چشمی گفت و خارج شد. چند دقیقه بعد کارو برنامه جلسه را بالا پایین میکرد. در باز شد وجانیار سلامی کرد و کنار کشید تا مهمانها زودتر ازاو وارد شوند. در یک دستش باکس کاغذی قهوه بود. چشمان کارو به لیوانهای در دست جانیار مانده بود.هر سه نفر وارد شدند. او هم به نشانه احترام ایستاد .کسی دست نداد. حواس کارو هنوز به لیوانها بود. جانیار قهوه او را روی میز گذاشت و بقیه را جلو مهمان ها قرار داد. کارو اول دماغش را به لیوان چسباند. بو از سوراخ روی درب پلاستیکی بیرون میزد و درد گنگ سرش را آرام میکرد.
کم کم همه جا گیر شدند. کارو آستین های بلوزش را بالا کشید و لیوان در دست شروع به حرف زدن کرد : خیلی ممنونم از اینکه دعوت مارو پذیرفتید. مرد که روی صندلی سوم نشسته بود پاسخ داد : باعث افتخاره.
کارو ادامه داد: متاسفم که وسط جلسه امون قهوه میخورم. متاسفانه از صبح فرصت نشده بود. جلسات طولانی و پشت سر هم اجازه نفس کشیدن نداد. یکی از دخترها گفت خواهش میکنم راحت باشید. کارو دهانش را به لیوان چسباند و همزمان که قلپی مینوشید فرصت را مناسب دید تا مهمانانش را آنالیز کند. به دختری که نزدیک تر به او نشسته بود و به صورتش خیره شده بود، نگاه کرد. قهوه داغ ابتدا زبانش را سوزاند ولی از ترس اینکه قهوه از دهانش بیرون بریزد همه را قورت داد. و بعد از سوزش حنجره به سرفه افتاد. دختر پیش رو هنوز به صورتش زل زده بود.چشمهایش مثل سابق میدرخشید اما عصبانی بود. سرفه هایش بند نمیآمد. دیگر معلوم نبود به خاطر پرش نوشیدنی اینقدر برافروخته شده یا دیدن دختری که شب گذشته را با اوگذرانده بود. دختر چنان ترسناک به او زل زده بود انگار نه انگار او باید به خونش تشنه باشد. دختر احمق لابد فکر کرده بود با داشتن رابطه با او میتواند پروژه را بگیرد. خودش هم خیلی حرفش را باور نداشت. او کسی بود که پیشنهاد داده بود. او کسی بود که جلو رفته بود. سرفه اش که بند آمد درحال سبک سنگین کردن نحوه بیرون انداختن این تیم کلاش بود که دختر که تاحالا مستقیم و بدون پلک زدن و عصبانی او را تماشا میکرد. در لپتاپش را بست. کارو به خودش یادآور شد من رفتم سراغش. بعد به خودش جواب داد لابد کاری کرده که تو رفتی سراغش. لابد نقشه ایی ریخته.
کارو مجدد قهوه را برداشت واینبار آهسته تر کمی نوشید.
اوضاع عجیب و شرم آور شده بود.کارو فکر کرد شاید دختر کلاش میخواد با این اونو بخره؟ اصلا چه فکری با خودش کرده بود؟ جوری نگاهش میکرد که انگار کارو قال اش گذاشته باشد.چنان با غضب و خشم به چهره آرام کارو زل زده بود که هرکس میتوانست بفهمد چیزی در آن اتاق درست نیست. هر دو میدانستند که دیشب چطور شروع شد و چطور پایان یافت. اما بقیه بیخبرهای اتاق با تعجب به آن دو نگاه میکردند. همکاران دختر چشم هایشان روی به قیافه درهم و عصبانی دختر و قیافه او که به صورت نمایشی و غلو شده ایی ادای آدمهای آرام را در میآورد جا به جا میشد.جلسه شروع نشده در سکوت فرو رفته بود.
دیشب به خودش اعتراف کرده بود که تاکنون شبی به هیجان انگیزی آنشب و همراهی به شیرینی مثل آن دختر نداشته . هرچند این اعتراف فقط در دل خودش بود. دمدمای صبح ازخانه بیرون زده بود.
به دختر مسیج داده بود : من رفتم .
دختر مسیج داده بود الان قالم گذاشتی یا رفتی کلهپاچه بگیری؟ و خندیده بود. تمام شب او هم پا به پای دختر خندیده بود.
او جواب داده بود : باید قبل از کار بخوابم.
دختر گفته بود: خوب میخوابیدی همینجا.
و او جواب داده بود: اونجا من بخوابم بقیه اعضای بدنم نمیخوابن.
دختر باز خندیده بود.
هیچ دلیلی برای اینجورعصبانیت که درچهره دختر شعله میکشید، نمیدید. مگر اینکه بخواهد فیلم بازی کند که کارش نقشه نبوده. از آنالیز دختر دست برداشت و بلاخره لیوان قهوه را پایین گذاشت و رو به جانیار گفت : میتونید برای چند دقیقه مارو تنها بذارید؟
هر سه نفر انگار که از خدایشان باشد از اتاق فرار کردند. دختر هنوز به او نگاه میکرد و دست به قهوه اش نزده بود.
کارو کمی صندلی را عقب داد. آرنج روی میز گذاشت. لبش به پوزخند کج شده بود. میدانست تا چند لحظه دیگر صدای دختر در میآید و انتظارش زیاد طول نکشید که دختردر حالی که کف دو دستش روی میز بود گفت:
خوب؟
کارو بدون اینکه چشم بردارد گفت : از من میپرسی؟ تو باید بگی. این نقشه تو بوده نه من!
دختر که کارو به خزان میشناختش و درست الان متوجه شد اسمش را در ابتدای برنامه جلسه خوانده بوده با خشم گفت:
- نقشه؟ حتی اسم این شرکت با اسمی که به من گفتی نمیخونه. به من گفتی اسمت سپهره. من ازکجا باید میدونستم تو اینجایی! الان جانیار میگه آقای کارو. اسم این شرکت به اسم کارو نگار
- میخوایی بگی، توی رونمایی برزو ،منو با جانیار ندیدی؟
- توی رونمایی برزو تو رو تنها دیدم. تنها اومدی جلو بعد کشیدی عقب و غیب شدی. تو چی ؟ تو نمیدونستی جانیار با کی حرف زده؟ منو با جانیار ندیدی؟ اصلا من دنبال یکی دیگه میگشتم ولی از شانس گندم تو رو دم در دیدم و تو اومدی جلو. تو ندیدی این یارو فرهان اومد با من حرف بزنه؟
ابرو های کارو بالا رفت. دیده بود. علت جلو نیامدنش هم علامتی بود که فرهان از پشت سر دختر به او داده بود. ولی فکر نمیکرد فرهان برای کار با او مشغول صحبت شده باشد. یادش آمد که جانیار گفت طراح رو توسط فرهان پیدا کرده. چشم هایش از خستگی میسوخت. رو به خزان گفت:
- فرهان با همه حرف میزنه. ببینم هر کی اونشب میومد جلو قبول میکردی باهاش بری؟
- متوجه نشدی؟ من با کسی نمیرم… بقیه بامن میان. تو اومدی جلو. بهت گفتم من اصلا دنبال رابطه جدی نیستم. همون که ساعت ۱ از خونه بیرونت نکردم هم به خاطر خوشگلیت بود.
- پس فکر میکنی من خوشگلم؟ لطف داری. ولی من به اندازه تو مهربون نیستم و از شرکتم بیرونت میکنم.
- تا قبل از اینکه حرف بزنی اره چشمم به خوشگلیت بود. دیشب خیلی حرف نمیزدی. از چی میترسی؟ میترسی بخورمت؟
- روابط کاری و احساسی رو باید از هم جدا کرد. این خیلی قانون ساده اییه.
- احساس؟ کدوم احساس؟ من قبلش هم بهت گفتم من با کسی نمیمونم. اصلا اهل تعهد نیستم. هم لحظه اول که اومدی جلو و هم دیشب. دوبار اینو بهت گفتم. احساس خودتو گردن من ننداز. خودتو کنترل کن.
و بعد ناگهان با خنده گفت: نکنه چون وقتی منو میبینی اعضای بدنت بیدار میشن میخوایی بیرونم کنی؟
کارو سعی کرد به دختر نشان بدهد که هیچ ترسی از او ندارد.
- اگه اینجوری باشه کاری از دستت بر میاد؟
- متاسفانه نه! نهایتا از دور تشویقت کنم خودت خدمت خودت برسی. گفتم که زیاد حرف نمیزدی.
کارو به این فکر کرد که باید جلسه صبح را کنسل میکرد و میماند در همان تخت خوشبوی دختر و بعد او را هم قانع میکرد جلسه اش را کنسل کند. اینجوری همه چیز حل میشد.
دم دمهای صبح وقت دختر غرق خواب را از اغوشش بیرون کشید و پاهایش را روی سرامیک سرد گذاشت متوجه شد برای مدت چند ساعت خبری از اشباح بی چهره اطرافش نبود. و حالا دوباره زمزمه ها اطراف سرش شروع شده بود. رو به خزان گفت:
- الان حرفت چیه؟ چی میخوایی؟
دختر نگاهی به در انداخت و گفت :
- میخوام یه بار دیگه جلسه رو شروع کنیم و فراموش کنیم ۱۲ ساعت پیش چه اتفاقی افتاده.
پوفی کشید.
- و چرا من باید بهت اعتماد کنم؟
- به من نمیخواد اعتماد کنی به خودت اعتماد کن. معتقدی من میتونم گولت بزنم؟ یا فکر میکنی ما اینقدر خوب نیستیم که من مجبور شم اینقدر سخیف و دمدستی پروژه رو بگیرم. تو کسی بودی که اون رونمایی رو دیدی و ما هنوز نمیدونیم چی میخوایی! چرا باید وقتی اینقدر کارم بی نقصه همچین ماجرایی سرت در بیارم. نه تو نوجوونی نه من پس باید فهمیده باشی که دیشب بازی نبوده. دو آدم گنده بودیم و همه چیز طبیعی گذشت.
خزان داشت با تمام قوا میجنگید. نمیخواست به خاطر بی فکری خودش و اتفاقی که خودش باعثش بود به زندگی دو نفر دیگر گند بزند. اما روی لبه تیغ ایستاده بود اگر وا میداد همه چیز واقعا خراب میشد.
کارو مشکوک به چشمهای خزان خیره شد. سعی کرد به لبهایش چشم ندوزد. صورت بی آرایش دختر با رژلب قرمزش تضاد داشت. موهایش مثل دیشب بافته شده کج روی شانه اش بود و شال به جای سرش دور گردنش نشسته بود. درست مثل روز رونمایی و دیشب. دیشب نه لباس متفاوتی پوشیده بود نه الان. مثل هر دفعه دامن مشکی و بلوز تک رنگ. مثل همیشه رژ سرخ.
خزان اما بدون هیچ لغزشی به چشم هایش خیره بود. کارو تصمیمش را گرفت. حق با خزان بود هیچ دلیلی نداشت که این گروه کوچک با این همه مشکل مالی و اون حجم از خلاقیت اینطور بخواهند سرش را شیره بمالند. او نمونه کارشان را دیده بود. لبش را با زبانش تر کرد و به لبهای دختر چشم دوخت و با صدایی پایین تر پرسید:
- نمیترسی با من کار کنی؟
خزان هم به آرامی پرسید:
- دقیقا از چی باید بترسم؟
- نمیدونم فکر کردم دیشب حق مطلب رو ادا کردم.
خزان تیکه اش را گرفته بود. درونش گر گرفت. او و مرد پیش رویش شب قبل را پرشور گذرانده بودند. خودش هم سعی کرده بود همین را حالی اش کند. حرکات کارو بیش از انتظار با او هماهنگ بود. خشونت کارو به مذاقش شیرین آمده بود وخوشحال بود که کسی را پیدا کرده که لازم نباشد همه چیزهای بدیهی را برایش توضیح دهد. گر گرفته بود اما خم به ابرو نیاورد و قاطعانه گفت :
- دیشب هرگز تکرار نمیشه. چه من اینجا کار کنم چه کار نکنم!
کارو کف دست ها را روی میز گذاشت و بلند شد. به چیزی که معلوم نبود چیست لعنت فرستاد. اتاق در سکوت فرو رفته بود و خزان تنها صدای نفسهای خودش را میشنید.
کمی بعد سکوت با صدای قدم های کارو در هم شکسته شد. کارو به خزان نزدیک شد وکنار دستش روی میز تکیه داد و باز آهسته تر گفت : حواست هست که ما قرار دوم رو هم گذاشتیم؟ چی نظرتو تغییر داد؟ گفتی احساساتی در کار نیست پس چرا داری قرارو به هم میزنی؟
خزان بدون فکر اضافه گفت:
- خوشم نمیاد اونایی که شب میبینم رو صبح هم ببینم. مخصوصا اونایی که اسمشون رو هم دروغ میگن.
- گفتی چه اینجا کار بگیری چه نگیری!
- خوشم نمیاد کسی رو که بهم مشکوکه رو شب ببینم.
- ولی حاضری کسی که بهت مشکوکه رو صبح ببینی؟
- اگه صبح ببینم یعنی دیگه بهم مشکوک نیست.
کارو تکیه از میز گرفت و دستهایش را به هم زد و گفت: باشه. ۵ دقیقه انتراکت و بعد از اول شروع میکنیم. در ضمن من قراری که گذاشتم رو بهم نمیزنم. بودن یا نبودنت تصمیم خودته! من خیلی بدم نمیاد کسی که صبح میبینم رو شبا هم ببینم. در مورد اسم هم …
خزان حرفش را قطع کرد : عالیه. پنج دقیقه دیگه شروع میکنیم.
و بعد از اتاق خارج شد.با خارج شدن خزان، سیامک و رعنا خودشون رو به خزان رسوندند و پچ پچها آغاز شد .۵ دقیقه بعد هر سه وارد اتاق شدند و بدون اشاره به دیدار نیم ساعت قبل جلسه رو به صورت رسمی آغاز کردند.