بخشی از رمان :
بخاطر نور کم سویی که از طرف شومینه روی صورتش افتاده بود باعث میشد چشمهای خمار و مشکی رنگش برق بزنه
من نمیتونستم باور کنم این مرد تا ته خلاف رفته باشه و دراخر تنها به یک نفر پایبند باشه
کسی که فراموش کرده بود زیر دست کی بود و چه بلایی سر خوانوادم و زندگیم اورد و من این معمای ذهنم رو حل میکنم به وقتش؟!
بعد از شام ظرف هارو جمع کردیم و چون هیچ کدوم خابمون نمیومد جلوی تی وی نشستیم
خیلی سعی می کرد نزدیکم نیاد ولی من بلای اسمانیش بودم و چسبیده بهش نشسته بودم
این اخرین شبی بود که منو میدید، توی دلم عروسی بود که میرفتم و دیگه نمی دیدمش...
با فاصله بسیار کمی کنارش نشستم و خیره شدم به تی وی
کلافه مدام با کنترل توی دستش بازی میکرد و مثل پسر بچه های تخس اخم کرده بود و هیچی نمیگفت
_چیزی شده؟!
زیر چشمی نگاهم کرد
نه
_ولی شده
میگم نه یعنی نه
لبم رو به دندون گرفتم و با تمام لجبازی گفتم
_ اگه نه پس چرا سرخ شدی؟! هوم؟
قصد عصبی کردنش رو نداشتم، دوست داشتم باهام کل بندازه حرفی بزنه تا بتونم به اون چیزی که میخوام برسم
اذیتم نکن نیلای
دستم رو گذاشتم روی بازوش که تو بهت فرو رفتم، بدنش داغ بود مثل کوره میسوخت
یهو مثل جن زده ها ازم فاصله گرفت
تو حرف حالیت نیست نه؟!
با چشمای گرد زل زدم بهش
_چی چیکار کردم مگه!؟
چنگی به موهاش زد و گوشه ی مبل نشست
حالم خوب نیست همین بهتره فاصله ات رو کم کنی
_چرا توکه از خدات بود من کنارت باشم!
الان میگفت این چه گیری به من داده قبل از این حالش از من بهم میخورد و حالا اسرار داره بچسبه بهم
تو گلو خندیدم و ادامه دادم
_چرا خوب نیستی خب! تب داری! فکر کنم سرما خوردی!
به ادامه حرفم بلند شدم تا برم دستمال و اب سرد بیارم فک کنم فهمید میخام چیکار کنم که سریع به سمتم حجوم اورد
چرا نمیفهمی نیلای چرا میخای اذیتم کنی هان؟!
به دستم چنگ زده بود و درست روبروم وایساده بود
_میخام دمای بدنت رو بیارم پایین، خوبی بهت نیومده نه؟!
کلافه با ناراحتی زل زد تو چشمام، نمیخاستم اذیتش کنم ولی اتیش درونم بود که دستور میداد تا کاریو بکنم که بر خلاف میلمه
تب عشق توعه حالا اگه فهمیدی بهتره بری بخوابی...