هوای تونلها داغ بود. نه از گرمای آتش، بلکه از عرق، خون، و نفسهای بریدهی جنگجویان. نور مشعلها روی دیوارهای سنگی میرقصید و سایههایی درهم و وحشی میساخت. گویی خود تونلها نیز در هراس بودند. زمین از خون تازه خیس شده بود، و بوی آهن، خاک، و مرگ پیچیده در هوا، نفس کشیدن را دشوار میکرد.
سربازان سفینهی غارتگر، با زرههایی که زیر لایهای از خون و گل مدفون شده بود، در پیچ و خم تونلها پیش میرفتند. سلاحهایشان در نور ضعیف برق میزد، اینجا زمین دشمن بود. یک انفجار اشتباه کافی بود تا سقف و دیواره ها فرو بریزند و همگی زیر خروارها خاک زنده به گور شوند.
در میان این جهنم، مردی ایستاده بود. بلندقد، با موهای سیاهی که با عرق و خون به هم چسبیده بودند. صورتش زیر خاک و دوده پنهان شده بود، اما چشمهایش...چشمهایش هنوز شعله میکشیدند.
صدای ضجهی کودکی در دل تونل پیچید. چیزی در نگاه مرد تغییر کرد. فکش قفل شد، انگشتانش روی قبضهی چاقو فشردهتر شد. او برای این شهر میجنگید. برای این خانههای خاکی، برای این مردم که چیزی جز مشتی سنگ و امید نداشتند. از دل تاریکی، نفسهای سنگین سربازی به گوش میرسید. اسلحه اش را به سمت کودک نشانه گرفته بود و دندان های نیشش از میان لبخند بی رحمانه اش برق میزد. انگشتش را روی ماشه جابجا کرد. مرد بدون لحظهای تردید به سمتش جهید، چاقویش را بالا برد و... ناگهان همه چیز تاریک شد.
***
چشمهایش را باز کرد. سرد بود. خاموش. خفقانآور. هوایی که ریههایش را پر کرد دیگر بوی خاک و خون نمیداد. بوی آهن زنگزده، روغن، و زنجیرهای کهنه بود.
بدنش را تکان داد اما زنجیرهای ضخیم، دستهایش را محکم به دیوار قفل کرده بودند. مچهایش زخمی و کبود، پوستش شکافته، و خون خشکشده اطراف زخمهای قدیمی را پوشانده بود. به سختی میتوانست سنگینی وزن بدنش را روی پاهایش تحمل کند. قطرهای خون از موهایش چکید، از کنار گونهاش پایین خزید و بر سینهی کبود و زخمیاش افتاد. هر نفس کشیدن، هر تکان خوردن، درد بود. نمیدانست چند ساعت یا چند روز گذشته اما شکنجه هنوز تمام نشده بود.
صدایی به گوشش رسید. صدای قدمهایی سنگین، آهسته، مطمئن.
درِ فلزی با نالهای خشدار باز شد. نور سرد و سفید گوشه های تاریک سلول را روشن کرد. فرماندهی سفینهی غارتگر وارد شد. قدبلند، چهارشانه، یونیفرم خاکستریاش بدون کوچکترین لکهای، مثل همیشه بینقص. صورتش تیز و استخوانی، چشمانش خاکستری و تهی. خط فک محکم، موهایی که با دقت به عقب شانه شده بودند و نشانی فلزی که روی سینهاش میدرخشید. زیر ظاهر سردش، عطشی برای خشونت پنهان شده بود. حرکاتش فکر شده و دقیق به نظر میرسید. همچون سایهای منظم، طوفانی کنترلشده. آهسته جلو آمد و با انگشتان سرد و کشیده اش، چانهی مرد را گرفت. سرش را بالا کشید و مجبورش کرد به چشمهای یخزدهاش نگاه کند.
- فورینها کجان؟
مرد، با لبهای خشک و ترکخورده، لبخند محوی زد. لحظهای سکوت کرد. انگار که میخواست چیزی بگوید و بعد، ناگهان خندید. خنده اش تبدیل به قهقههای تمسخر آمیز شد. چشمهای فرمانده باریک شد. سپس بیهیچ اخطار، مشت سنگینش را به شکم مرد کوبید. درد مانند خنجری از درون، بدن مرد را درید. هوا از ریههایش بیرون کشیده شد. زنجیرها با صدای خشکی کشیده شدند. خونی غلیظ از دهانش پایین چکید و روی پوستش لکه ای قرمز و تازه ساخت.
فرمانده یک قدم عقب رفت. بیهیچ عجلهای، دستکش مشکیاش را از جیب بیرون آورد و آن را با دقت پوشید.
- بیشتر از سی نفر از سربازام رو کشتی و هنوز زندهای...
صدایش زنگ دار و تیز بود، مثل فولادی که آمادهی بُریدن است.
- هیچوقت از خودت پرسیدی چرا زنده نگهت داشتم؟
مرد، در سکوت، نگاهش را بالا آورد. چشمهایش هنوز همان بود. هنوز در آنها آتش شعله میکشید.
فرمانده ناگهان برگشت و دستش را در زخم باز روی پهلوی مرد فرو کرد. مرد از شدت درد فریاد زد. دردی که مرگ را چون نجاتی شیرین جلوه میداد. عضلاتش به خود میپیچیدند اما زنجیرها اجازهی فرار نمیدادند. فرمانده با لذتی سرد، دستش را کمی در زخم چرخاند.
-میخوام ببینم چقدر طول میکشه تا زانو بزنی.
با این جمله، دستش را بیرون کشید. خون مرد از دستکش سیاهش میچکید، اما او بیتفاوت، با خونسردی، انگشتانش را در هوا تکان داد تا قطرات خون روی زمین بریزند. لحظهای انگار از دیدن این صحنه لذت برد.
سپس، با زمزمهای نرم اما سرد، گفت: «اما یه راه بهت میدم.»
مرد، با نفسهای سنگین، نگاهش را بالا آورد. درد هنوز در وجودش شعله میکشید، اما چیزی در نگاهش تغییر نکرده بود. فرمانده موهای پشت سر مرد را در مشتش گرفت و سرش را بالا کشید.
- جای فورینها رو بگو. میذارم بدون درد بمیری.
مرد هنوز نیشخند میزد. هنوز تسلیم نشده بود. چشمهایش را در نگاه فرمانده دوخت و با صدایی توأم با خشم گفت: «هیچ شانسی برای پیدا کردنشون نداری.»
فرمانده لحظهای سکوت کرد. چشمان خاکستریاش مثل تیغهای بُرنده در نور برق زدند.
- تو واقعاً لجوجی، Raven.
نامش را کشدار و با تحقیر ادا کرد. انگار که از قبل میدانست جوابش همین خواهد بود. سکوتی سنگین میانشان افتاد. تنها صدای چکیدن خون Raven روی زمین فلزی باقی ماند...