Raven Voidborn : سفینه امید

نویسنده: Icygooloo

پرل نیکس (Pearl Nyx) با گام های آرام در راهروی سفینه ای که روزی سرشار از امید و آرزو بود، عبور میکرد. انگشتانش را روی دیواره فلزی سفینه متروکه میکشید. صدای باد که از شکاف های دیوار عبور میکرد، سفینه را مانند موجودی زنده جلوه میداد. اما تنها چیزی که در اعماق این سفینه زنده بود، خاطرات جنگ و زندگی نابود شده ی ساکنان قبلی آن بود.
.
 تسا (Tessa) با دقت به دیواره های کج و معوج سفینه خیره شده بود.
.
 - مطمئنی که این ایده ی خوبیه؟
.
 پرل مکثی کرد. چشم‌های عسلی‌رنگش در نور ضعیف درخشیدند.
 «اگه بتونیم زنده‌اش کنیم، دیگه مجبور نیستیم زیر سایه‌ی بقیه زندگی کنیم» 
.
 تسا نفسش را بیرون داد. مشتش را به آرامی به بدنه سفینه زد و گفت: «این آهن پاره قراره کار زیادی ببره.» 
.
***
.
پرل نیکس، دختر مورگار نیکس (Morgar Nyx) فرمانده سفینه غارتگر نیکس بود. دختر کسی که روزگاری یک تاجر بود اما حالا به شکارچی ای بی رحم تبدیل شده بود.
 مورگار و همسرش نام پرل را به دلیل موهای نقره ای رنگ درخشان و پوست سفید و همرنگ مرواریدش انتخاب کرده بودند. پرل جسور و شجاع بود و پشتکاری داشت که مشابهش در کمتر کسی پیدا میشد. اگر تصمیم به انجام کاری میگرفت، مهم نبود چه مانعی روبرویش قرار گرفته، در نهایت راهی برای انجام آن پیدا میکرد.
مادر پرل از سلستیال های دانشمند بوده و طی مراوده های تجاری با مورگار نیکس آشنا شده بود.
پیش از آنکه شعله های نفرت از نترن ها درون مورگار زبانه بکشد، آنها زندگی شاد و معمولی داشتند.
زمانی که پرل هنوز خیلی کوچک بود، مادرش را در اثر درگیری میان سلستیال ها و نترن ها، از دست داد. از آن پس مورگار سوگند خورد تا آخرین نفسش برای گرفتن انتقام، با نترن ها بجنگد تا شاید درد قلب شکسته اش آرام گیرد، اما هربار تنها خشمش بیشتر میشد و رفته رفته به فردی بی روح و بی رحم تبدیل شد.
 با این حال پرل برخلاف پدرش، از نترن ها متنفر نبود. قلبش، به‌جای آنکه با خشم بسوزد، به دنبال چیزی فراتر بود. پرل ، هنوز به صلح ایمان داشت. شاید این خصوصیات صلح طلبی مادرش بود که به او منتقل شده بود. پرل نمیتوانست جنایاتی که پدرش مرتکب میشد را تحمل کند.
 مورگار نمی‌توانست درک کند. او می‌خواست پرل را مانند خودش بار بیاورد؛ جنگجویی که از دشمنانشان متنفر باشد، کسی که ادامه‌دهنده‌ی راه او باشد.
 مورگار تلاش کرد او را وارد فرماندهی سفینه کند، اما پرل، بارها و بارها مأموریت‌های او را خراب کرد. او عملیات‌هایی را که قرار بود به کشتار نترن‌ها ختم شود، به هم می‌ریخت. باعث شکست خوردن نقشه‌ها می‌شد.
 تا اینکه مورگار متوجه شد و آن روز، همه‌چیز تغییر کرد.
 دیگر نام پرل در جلسات فرماندهی برده نمی‌شد. دستوراتش اجرا نمی‌شد. پرل، به سایه‌ای در سفینه‌ی پدرش تبدیل شد. دختری که روزی قرار بود وارث فرماندهی باشد، حالا کنار گذاشته شده بود. میان پدر و دختر دیگر حتی صحبتی رد و بدل نمیشد.
 پرل از همیشه تنها تر شده بود. تنها کسی که برایش باقی مانده بود و او را می‌فهمید، تسا بود.
 آنها به واسطه دوستی مادرانشان، با هم بزرگ شده بودند. تسا چهره ای شرقی داشت و مانند پرل سرکش و بی پروا بود. او عاشق ماجراجویی بود، عاشق کشف چیزهای جدید، عاشق ساختن چیزهایی که هیچ‌کس حتی تصورش را نمی‌کرد. پدر و مادرش از دانشمندان بخش درمانی سفینه ای دانش محور بودند و انتظار داشتند که او هم مسیر آن‌ها را ادامه دهد، اما تسا... تسا از قوانین متنفر بود. از مسیرهای از پیش تعیین‌شده، از انجام کارهای تکراری و کسل کننده. او به چیزی بیشتر نیاز داشت.
.
 پس از مرگ مادر پرل، ارتباط خانوادگی پرل و تسا قطع شد ولی آنها همچنان دوستیشان را ادامه دادند.
 در میان خفقان سفینه نیکس، جایی که پرل دیگر امیدی به تغییر نداشت، ایده ای به ذهنش رسید... 
«چرا با تسا سفینه خودمون رو راه نندازیم؟ »
 به نظر دیوانگی می آمد اما درعین‌حال، تنها راه ممکن بود.
 هدف پرل جلوگیری از جنایات پدرش و کمک به نترن ها بود و تسا میتوانست آزادانه دست به ساخت هرچیزی که آرزویش را داشت بزند.
 آن‌ها سفینه‌ای متروکه را پیدا کردند. سفینه‌ای که زمانی در جنگ سقوط کرده بود، جایی که دیگر هیچ‌کس آن را نمی‌خواست.
مخفیانه، شروع به کار کردند. تجهیزات مورد نیاز را بدون آنکه کسی متوجه شود، از سفینه‌های فعلیشان به سفینه جدید منتقل میکردند. 
چندین هفته طول کشید تا آن‌ها بتوانند تجهیزات اولیه را وارد سفینه کنند. 
پرل، از مهارت‌های دیپلماتیکش استفاده کرد و بی سر و صدا، قراردادهایی با معامله‌گران برای تامین نیروی انسانی لازم جهت سرپا نگهداشتن سفینه جدید بست.
 تسا با حوصله قطعات الکترونیکی را آزمایش می‌کرد، مدارها را ترمیم می‌کرد و سیستم‌های دفاعی سفینه را به روش خود، بازنویسی می‌کرد.
 پرل خوب میدانست که سفینه به زودی نیاز به محافظت دارد. آنها به جز خدمه، به افرادی نیاز داشتند که در برابر تهدید های خارجی از سفینه دفاع کنند. افرادی که مانند خودشان، هدفی برای جنگیدن داشته باشند. چیزی فراتر از ثروت. چیزی که ارزش جنگیدن داشته باشد. سفینه جدید به جنگجویانی وفادار نیاز داشت.
 پرل می‌دانست که اگر پدرش کوچک‌ترین بویی از این نقشه ببرد، همه چیز را نابود خواهد کرد. مورگار نیکس مردی نبود که خیانت را ببخشد، حتی اگر این خیانت از سوی دخترش باشد. 
پرل باید دست به کار میشد. باید ارتش خودش را میساخت.
.
 پس از اسیر شدن ریون، فکری در ذهن پرل جرقه زد. اگر می‌توانست ریون را متقاعد کند که به سفینه‌اش بپیوندد، همه‌چیز تغییر می‌کرد.
 ریون تنها یک جنگجوی نترن نبود؛ او قطعا یک فرمانده بود. شواهد این را نشان میداد. ریون میتوانست کلید حل مشکلات پرل باشد. کسی که می‌توانست دروازه‌ی ارتباط با نترن‌ها را باز کند. هیچ سفینه‌ای تاکنون موفق به همکاری با نترن‌ها نشده بود، اما اگر پرل او را به دست می‌آورد، شاید می‌توانست غیرممکن را ممکن کند.
 وجود ریون میتوانست به تنهایی برای جذب نترن ها به سفینه جدید کافی باشد.
 باید راهی پیدا میکرد تا با او حرف بزند. اما ریون زندانی مورگار بود و پرل اجازه ملاقات با او را نداشت. باید دور از چشم پدرش مجوز جعلی برای بازجویی از ریون درست میکرد.
 پس بی سر و صدا وارد اتاق کار پدرش شد. شانس آورده بود که پدرش رمز سیستم امنیتی اتاق را تغییر نداده بود. با دقت گوشه و کنار اتاق را از نظر گذراند. روی دیوار ها اطلاعات مربوط به ماموریت های آینده چسبانده شده بود. نقشه های جنایات بعدی. کشوی اول میز کار پدرش را باز کرد. مهر مخصوص مورگار همانجا بود. مهر را به دقت گوشه سمت راست مجوز جعلیش فشار داد و بعد بی سر و صدا از اتاق خارج شد. برای پوشاندن موها و چهره اش، شنل بلند کلاهدارش را پوشید و به سمت زندان به راه افتاد. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.