Raven Voidborn : شبح سیاه پوش

نویسنده: Icygooloo

صدای قدم های پرل روی پله های فلزی ورودی زندان میپیچید. فضای زندان تاریک و خفه بود. تنها نور اندکی از چراغ های کم رمق نصب شده به دیوارها مسیر جلوی پای پرل را نمایان میکرد.
 پرل با قامت ایستاده و قدم های منظم جلو میرفت. میخواست اضطرابی که در عمق وجودش پیچ و تاب میخورد را پشت نقابی از اعتماد به نفس پنهان کند.
 شنلی سیاه دور بدنش پیچیده بود و کلاه شنل را طوری پایین کشیده بود که چیزی از چهره اش پیدا نباشد. با هر نفس، قلبش محکم تر به سینه اش میکوبید. انگار هر لحظه ممکن بود نگهبان صدای تپش قلبش را بشنود.
.
 در انتهای راهرو، نور قرمز کم جانی از پشت میله های بخش امنیتی، سو سو میزد. 
 بارلوی مست (drunk Barlow) پشت پنل کنترل نشسته بود. هیکلی بزرگ و چاق داشت. شانه های پهنش از فرم یونیفرمش بیرون زده بودند و شکمش روی کمربند سنگینش افتاده بود. سر تاسش زیر نور کم اتاق برق میزد و ریش های بلند و ژولیده اش تا روی سینه اش میرسید. چشمان قرمز و خسته اش روی صفحه نمایشگر خیره مانده بود. 
بطری فلزی ویسکی در دستش بود و بوی تند الکل در فضای اطرافش پیچیده بود. بعد از مرگ همسر و دختر کوچکش، شب و روزش در هم ادغام شده بودند. حالا زندگیش را فقط نشستن پشت پنل کنترل، خیره شدن به تصاویر دوربین های امنیتی روی مانیتور و جرعه های پی در پی الکل تشکیل میداد.
 وقتی پرل جلویش ایستاد، بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، نفس عمیقی کشید و بطری فلزی را روی میز گذاشت. صدایش گرفته و خسته بود. 
- فرمایش؟
 پرل مجوز جعلی را جلوی صورت نگهبان گرفت. 
 بارلوی مست نگاهش را از روی مانیتور برداشت و به نوشته های روی مجوز دوخت.
 - هممم...
 گلوی پرل خشک شد. حس کرد یک ثانیه تا لو رفتن فاصله دارد. اما نمیتوانست پا پس بکشد. نفسش را آرام بیرون داد. سعی کرد صدایش را کمی بم تر کند و گفت: « مشکلی هست؟»
.
 بارلوی مست لحظه ای به او خیره شد، سپس با بی حوصلگی جواب داد: « اون موش کثیف دیگه اینجا نیثت. بوی تعفن زخماش هوای اینجا رو پر کرده بود. تبش شدید شد و بردنش درمانگاه. کاش میذاشتن بمیره. اون کثافت که به هر حال قرار نیثت جای فورینهارو بهمون بگه. نم پث نمیده. » موقع حرف زدن زبانش روی "س" گیر میکرد. 
.
انگار مدت ها بود با کسی صحبت نکرده و حالا که جفتی گوش شنوا پیدا کرده سفره ی دلش باز شده. ادامه داد: « داره میمیره ولی حاضر نیثت یک کلمه حرف بزنه. اونهمه ثرباز از دثت دادیم و اخرش هم هیچی دثتگیرمون نشد. اون نترن های لعنتی انگار از قبل میدونثتن قراره بریم ثراغشون. همشون اماده بودن.
جز این موش کثیف هیچکدومشون رو نتونثتیم اثیر کنیم. حاضرم قثم بخورم اونروز نترن های لعنتیو دیدم که از تونلا بیرون اومدن. بدون ماثک و لباث مخثوث تو هوای ازاد راه میرفتن. فقط چند تیکه پارچه به خودشون پیچیده بودن. تا بقیه رو ثدا کنم غیبشون زده بود. هیچکی حرفمو باور نمیکنه. همه میگن بارلو مثت بازم توهم زده. بهم میخندن...» 
بارلو بطری فلزی مشروب را برداشت و جرعه ای از آن نوشید. سپس سرش را میان دستانش نگه داشته و با صدایی بغض آلود چند بار با خود زمزمه کرد: « هیچکث باور نمیکنه... هیچکث باور نمیکنه... من دیدم...» 
.
پرل، بارلوی بیچاره را به حال خود رها کرد. باید به درمانگاه میرفت و ریون را پیدا میکرد. از طرفی، نگران سلامتی ریون شده بود. اگر او میمرد، تمام نقشه‌هایش بهم میریخت. 
.
***
.
 ریون بی حرکت روی تخت درمانگاه افتاده بود. بدنش از تب میسوخت و قطره های عرق سرد از پیشانی و گیجگاهش پایین میلغزیدند. دیگر درد زخم هایش را حس نمیکرد. شاید اثر دارو ها بود. یا شاید بدنش از شدت خستگی و تب، تسلیم شده بود.
 هربار که چشمانش را میبست، در کابوس های تکراری غوطه ور میشد. صدای فریاد های ناشناس، تاریکی نا تمام و سایه هایی که به سمتش هجوم می آوردند... نفسش بند می آمد. انگار که سرش را در آب فرو کرده باشند. درست لحظه ای که فکر میکرد در آن تاریکی غرق میشود، از خواب میپرید.
 دستش به میله تخت بسته شده بود تا نتواند فرار کند. اما حتی اگر دستش آزاد بود هم نای فرار برایش باقی نمانده بود. 
بدنش سنگین بود، مثل اینکه درون شن های روان گیر افتاده باشد.
 در میان خواب و بیداری، صدای قیژ قیژ در اتاق به گوشش رسید. در به آرامی باز شد.
 ریون سعی کرد چشمانش را بیشتر باز کند تا بهتر ببیند اما تصویر رو به رویش در هم میپیچید.
 شبحی سیاه پوش وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. ریون نمی‌دانست آیا این هم بخشی از کابوس‌هایش است، یا واقعا کسی وارد اتاق شده.
 پرل کمی جلو تر آمد و به آرامی گفت: «به نظر خوب نمیای» 
ریون کمی مکث کرد و سپس با صدایی بریده بریده جواب داد: « تو هم به نظر... دکتر نمیای... چی میخوای؟» 
.
- اومدم کمکت کنم.
.
 ریون نگاهش را از پرل گرفت. چشمانش را بست، پوزخندی زد و گفت: «فکر نمیکردم توی...توی این وضع هم خندم بگیره. چیشده...این... روش جدیدتونه؟ دیدید شکنجه ها... جواب نداده... حالا این راهو امتحان میکنین؟ »
 ریون سرفه خشکی کرد و ادامه داد: «اصلا خودتو خسته...نکن... از این راه هم...قرار نیست چیزی...چیزی دستگیرتون...»
.
 پرل یک قدم نزدیکتر شد. با لحنی مطمئن حرف ریون را قطع کرد و گفت: « اومدم پیشنهادی بهت بدم که میتونه این زندگی فلاکت بارت رو از این رو به اون رو کنه. زیاد فرصت ندارم پس ساکت شو و خوب به حرفام گوش بده.» 
ریون انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشت. بدون آنکه حرفی بزند، نگاهش را به پرل دوخت.
پرل ادامه داد: « ما یه هدف مشترک داریم. هردومون میخوایم جلوی جنایت های این سفینه رو بگیریم. من برای اینکار به یه جنگجو احتیاج دارم. کسی که برای دلیلی غیر از منافع شخصی بجنگه. کسی که حاضر باشه جونش رو برای حفظ یک ارزش فدا کنه. و فکر میکنم تو این ویژگی رو داری ریون. اگه به سفینه من بیای، کنار من بایستی و بجنگی، میتونی به جای اینکه اینجا بی مصرف بمونی و درد بکشی، از نترن هایی که نگرانشونی محافظت کنی.»
 ریون با لحن تمسخر آمیزی گفت:«سخنرانی قشنگی آماده کرده بودی... فقط... نگو که انتظار داری باور کنم.»
 پرل کاغذ تا شده ای از جیب شنلش بیرون کشید. چراغ کنار تخت ریون را روشن کرد. کاغذ را باز کرد و مقابل چشمان ریون گرفت. با انگشت اشاره چند ضربه به روی کاغذ زد.
 - برنامه دارن تا کمتر از یک هفته ی دیگه به اینجا حمله کنن. خوب نگاه کن. حتما اینجا رو میشناسی درسته؟ ورودی یکی از تونل هاتونه. اونا پیداش کردن. این کاغذو از بین پرونده حمله های بعدیشون پیدا کردم. اگه نقششون رو عملی کنن، نترن هایی که تو این بخش باشن یا میمیرن، یا مثل خودت اسیر میشن. این چیزیه که میخوای؟ میخوام جلوشون رو بگیرم ولی تنهایی نمیتونم. به کمکت احتیاج دارم.
 ریون موقعیت مکانی مشخص شده روی کاغذ را به خوبی میشناخت. حرف های شبح سیاهپوش درست بود. دندان هایش را از خشم و نگرانی روی هم فشار داد. اینبار با صدایی که کمی میلرزید گفت:« فرض کنیم که داری حقیقتو میگی، چطور میتونم بهت اعتماد کنم؟ تو کی هستی؟ از کجا معلوم سر حرفات بمونی؟» 
پرل کاغذ را تا کرد و در جیب شنلش گذاشت.
 - تو در جایگاهی نیستی که بخوای برای اطمینانت چیزی درخواست کنی. نمیتونم چیزی جز قولم بهت بدم. مگه دیگه چه چیزی برای از دست دادن داری؟ هر اتفاقیم که بخواد بیفته از وضعیت اسفناک الانت بهتره. ولی این قول رو بهت میدم که اتحادمون تا زمانی که هدفمون مشترک باشه و به من وفادار باشی ادامه پیدا میکنه. 
.
صدای پای پرستار در راهروی درمانگاه به گوش رسید. پرل کلاه شنلش را پایین تر کشید و ادامه داد: « دیگه باید برم. امشب خوب به پیشنهادم فکر کن. اگه تصمیم گرفتی که قبولش کنی، فردا، قرص قرمز رنگی که پرستار برات میاره رو بخور.» 
.
پرل چراغ روی میز را خاموش کرد و مثل شبحی در تاریکی شب ناپدید شد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.