نامه های مخفی : دومین نامه ...

نویسنده: fnima0506

(می دونم قرار بود شنبه پارت بذارم ولی طاقت نداشتم امید وارم از این قسمت هم لذت ببرید)

بی رحم تا دیروز که می گفت مهربون هستم حالا چرا میگه بی رحم؟
لحضه ای خاطره وقتی که نامه را در سطل زباله انداختم در ذهنم آمد
دندان های تیزم را در لبم فرو بردم از شرم سرم را پایین انداختم احتمالا برای همین به من گفته بی رحم
نامه را باز کردم و بیت شعر قرمز رنگ را خواندم
(کاش میشد عشق را آغاز کرد
با هزاران گل یاس آن را ناز کرد
کاش میشد شیشه غم را شکست
دل به دست آورد نه اینکه دل شکست
سلام به ناجی گنجشک ها کسی که فکر می کند که قلب از سنگ ساخته شده است اما این را بدان که اشتباه فکر می کنی قلب مانند شیشه است مانند پر پروانه و گل برگ گل است همان قدر صاف،حساس و لطیف
آه ای ناجی گنجشک ها بدان که شیشه با سنگ می شکند و دیگر درست نمی شود
بال پروانه با گرمای آتش می سوزد و دم نمی زند با اینکه آن گرما زندگی را از او می گیرد
گلبرگ گل با یک نسیم از او جدا شده و زیبایی را از او دریغ می کند
و تو با یک نگاه قلب من رو روبودی و بی خبر از حال مجنونت رفتی و آن قلب شیشه ای را بر روی زمین انداختی و به هزاران هزارا تکه تبدیل کردی تو مثل سنگ قلب شیشه ایم را شکستی و مثل باد زیبایی را از من گرفتی و مثل شمع وجودم را سوزاندی و من با این همه بی رحمیت هنوز هم دوست دارم
ناجی بی رحم این رو بدان که شیشه عاشق سنگ بود برای همین گذاشت هزار تکه شود تا بتواند با هزاران تکه اش عاشقی او را کند گل عاشق نسیم بود برای همین گذاشت گلبرگ هایش را با خود ببرد تا حداقل با فکر اینکه او همراه نسیم عزیزش است خوش حال بماند پروانه گذاشت آتش شمع او را بسوزاند و از بین ببرد اینگونه با فکر اینکه در عشق آن یار سوخته خوش حال میمیرد
و من با قلب شکسته ام باز هم به نوشتن نامه برای بی رحم ترین معشوقم ادامه می دهم و امید وارم تو هم مانند نسیم باشی و نامه های من را به خانه ببری این گونه حداقل احساس می کنم که من هم با تو هستم  یا مثل شمع باشی با وجودت عشق من را چنان شعله ور کنی که از عشقت بسوزم و تبدیل به خاکستر شوم
ناجی گنجشک عزیزم از تو تمنا دارم که قلب این عاشق خسته دل را بیشتر از این مرنجانی و به نوشته های من پاسخ دهی حتی اگر یک کلمه باشد
تقدیم به ناجی گنجشک ها
قلب شکسته)
نمی دونم باید چه فکری کنم سرکار هستم؟کسی با من شوخی دارد؟یا واقعا کسی عاشقم است؟ ولی اگه چهار سال است عاشق من است چرا جلو نیامده؟چرا نیامده خواستگاری؟مامانم همیشه می گوید پسری که واقعا تو رو بخواهد میاد خواستگاریت حتی اگه خونت هم بلد نباشه دنبالت میاد تا یاد بگیره
نگاهی به نامه کردم یعنی واقعا سرکاری هست؟ولی نوشته هاش انگار پر از سوز و گلایه بود
سرم را به دو طرف تکان دادم حالا که نامه رو گفته دور نندازم همینجا میزارمش
نامه را داخل بوته گل رز گذاشتم و وسایلم را جمع کردم و به کافی شاپ داخل دانشگاه رفتم بهتر از چند روز به آنجا نروم تا ببینم چه می شود
داخل کافی شاپ رفتم و یک هات چاکلت با کیک سفارش دادم و سمت میزی که کنار شیشه بود و از این طرف شیشه می شد ورودی دانشگاه را دید رفتم و آنجا نشستم و کیفم را روی میز گذاشتم و گوشی ام را بیرون آوردم و به مهتاب زنگ زدم که به دو بوق نرسیده بر داشت
مهتاب:س...س...سل..ا..م
با تعجب نگاه گوشی کردم و بعد دوباره گوشی را کنار گوشم گذاشتم
_مهتاب!!خوبی؟
مهتاب:آره..آره
_پس چرا نفس نفس میزنی؟
مهتاب:خب..دو..رم ..شده..دا..رم..می‌دوم
نگاه ساعت روی دستم کردم
_هنوز بیست دقیقه تا کلاس مونده
مهتاب:شوخی می کنی؟
_نه جدی هستم
مهتاب:واااای من رو بگو که مثل چی دویدم آه
_خب عزیزم زود از خواب بلند شو تا بتونی قشنگ ساعت رو ببینی
مهتاب:راستی تو چرا انقدر زود رفتی دانشگاه؟
_بابام همین جاها کار داشت گفتم من هم برسونه تا پول کرایه ندم
مهتاب:خسیس
_خسیس نیستم اقتصادی فکر می کنم
مهتاب:کجایی؟
_کافی شاپ دانشگاه
مهتاب:بشین اومدم
_باشه
دختر جوانی سفارش هایم را آورد و روی میز گذاشت و من را با فکر نامه های مخفی آن فرد تنها گذاشت خیلی سوال ها داشتم که از فردی که نامه می نویسد بپرسم ولی نمی دانم این کارم درست است برایش نامه بنویسم یا نه؟شاید چند بار که محلش نزارم دیگر نامه ننویسد شاید باز هم بنویسد من نمی دانم
فنجان شکلات داغ را در دستم گرفتم و بو کردم بوی خیلی خوب و دلپذیری داشت جرعه ای از مایع خوش طعمش را نوشیدم و گرمای مطبوعش را در وجودم احساس کردم و چشمانم را با شادمانی بستم تا بتوانم راحت تر حرکت گرمایش را در بدنم احساس کنم
با ضربه ای که به میز خورد ترسیده چشم هایم را باز کردم و به مهتابی که لبخندی به پهنای صورتش به لب داشت نگاه کردم اخم کم رنگی کردم
_لبخندت رو جمع کن کل دندون هات پیدا شدن
مهتاب رو به روی من نشست و کیف لی اش را روی میز گذاشت و به من خیره شد
مهتاب:نمی خواستم بترسونمت ولی قیافت جوری بود که آدم نمی تونست کاری نکنه
آهی کشیدم و مشغول خوردن شدم
مهتاب:صبر کن سفارش من هم بیاد با هم بخوریم
_تا اون موقع شکلات گرم من شکلات سرد میشه
مهتاب:باشه پس بخور
_راستی بهت نمی خوره مریض شده باشی
مهتاب:خب مریض نبودم دروغ گفتم
با تعجب نگاه چشم های براق قهوه ای رنگش کردم
_حتی به من
مهتاب با لبخندی که تمام دندان هایش را به نمایش می گذاشت نگاهم کرد و گفت:حتی شما دوست عزیز
اخمی کردم و مشغول خوردن شدم من رو باش که خواستم درباره نامه ها با او مشورت کنم ولی...آهی کشیدم ده سال است با مهتاب دوست هستم و همیشه با هم حرف های الکی میزنیم و هیچ وقت نشده درباره خانواده یا مشکلاتمون با هم صحبت کنیم و این دوستی که ما داریم
نگاه مهتابی که حالا مشغول خوردن قهوه و کیک میوه ایش بود کردم
حالا احساس می کنم تمام این مدت دوستی ما دروغی بوده درست همه چیز رو نباید به دوست صمیمیت بگی ولی ما در واقع هیچ چیز به هم نمیگیم

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.