نامه های مخفی : اتفاق های امروز

نویسنده: fnima0506

بعد از خوردن کیک و نوشیدنیمون و حساب کردن پول آن به سمت کلاس رفتیم امروز با خانوم ناصری کلاس داشتیم او خانمی زیبا و بسیار شیرین و تو دل برو بود و او استاد تدریس غزلیات شمس هست
سر کلاس رفتیم و نشستیم و استاد آمد و با انرژی سلام و احوال پرسی کرد
کلاس خانم ناصری بسیار خوب و سرزنده  بود بعد از کلاس با مهتاب به داخل محوطه رفتیم و روی یکی از نیمکت های آنجا نشستیم و مشغول خواندن درس آقای مریدی شدیم
مهتاب:وای خدا چقدر زیاده نمی دونم به خاطر گرفتن امتحان نفرینش کنم یا خودم رو به خاطر درس نخوندن سرزنش کنم
_به جای این حرفا درست رو بخون
مهتاب:عزیزم
_من تقلب نمی رسونم
مهتاب:بدجنس
بی توجه به مهتاب تند تند مشغول خواندن شدم
مهتاب:بلند شو کلاس العان شروع میشه
سرم رو به علامت مثبت تکان دادم و بلند شدم و همراه مهتاب به کلاس رفتم خداروشکر تمام سوال هارو بلد بودم درسته یکی دوتاش رو شک داشتم ولی در کل خوب بود و سومین نفر برگه ام را دادم و به داخل محوطه آمدم و شروع به قدم زدن کردم اما ذهنم درگیر آن مکان مخفی بود یعنی العان نامه ای اونجا هست؟
سرم را به دو طرف تکان دادم و رفتم روی یک نیمکت نشستم اما این فکر امانم رو بریده بود
اگه نامه جدیدی بود چی؟
یعنی چی ممکن بود داخل نامه باشه؟
آهی کشیدم اینجوری نمی شد دوباره سمت مکان مخفی ام رفتم یک نامه آنجا بود درست سر جای همیشگی با کنجکاوی نامه را برداشته و باز کردم اما با دیدن نامه مانند گلی پژمرده شده و روی زمین نشستم این همان نامه قبلی بود
نامه رو روی زمین انداختم و خودم هم چمن ها دراز کشیدم و به آسمان آبی بالای سرم خیره شدم
خیلی کنجکاو بودم که چه کسی این نامه را نوشته
یعنی امکان داره کسی جز من به یک گنجشک کمک کرده باشه؟و منظور نامه اون فرد باشه؟ولی اون گفت خواب آلود کلاس آقای افخمی پس من رو میگه ولی بچه های دیگه ای هم هستن که سر کلاس آقای افخمی خواب آلود میشن آهی کشیدم اینجوری نمیشه سریع نشستم و یک خودکار بیرون آوردم و نامه را تا کرده و در پاکت گذاشتم و روی پاکت درست جایی که نوشته بود تقدیم به بی رحم ترین ناجی گنجشک ها زیر آن متن با خودکار قرمز نوشتم تو کی هستی؟
نامه را داخل بوته گل رز گذاشتم و سریع از جایم بلند شدم و به داخل محوطه رفتم یه مدت باید کاری کنم که مهتاب به مکان مخفیمون نیاد وگرنه اگه نامه ها رو ببینه خیلی پاپیچم میشه
روی نیمکت نشسته بودم از دور مهتاب رو دیدن که داره با اخم کتاب داخل دستش رو برگ میزنه
_چی شد؟!خوب بود؟؟
مهتاب:خوب بود؟خوب بود؟داری شوخی می کنی با من
_وای وای چرا انقدر عصبانی؟
مهتاب:اصلا حوصلت رو ندارم من میرم خونه
_صبر کن با هم بریم
مهتاب:نمی خوام
ناراحت به مهتابی نگاه کردم که بدون نیم نگاهی به من به سمت خروجی دانشگاه می رفت
×چرا با مهتاب نرفتی
به سمت صدا برگشتم و به نرگس نگاه کردم
_سلام
نرگس لبخندی زیبا زد
نرگس:سلام بیا تا یه جایی رو با هم بریم امروز داداشم کار داره با من خونه نمیاد
_داداشت؟داداش داری؟
نرگس لبخندی زیبا زد
نرگس:بله یه داداش مغرور و اخمو که جون میده اذیتش کنی
_آهان
نرگس:بریم
_آره
کولم رو روی دوشم انداختم و با نرگس به سمت خروجی دانشگاه رفتم نرگس شریفی یکی از همکلاسی های دانشگاه و قبلا هم بامن و مهتاب داخل یک دبیرستان بوده و بعد این همه مدت من نمی دونستم داداش داره دختر خوب و مهربونی هست و زیر زیرکی شیطنت هم می کنه
در راه با هم کلی صحبت کردیم و خندیدم و سر چهار راه که رسیدیم نرگس خداحافظی کرد و به سمت راست رفت و من هم به رفتن به جلو ادامه دادم
_سلام من اومدم
مادر:سلام دختر گلم خسته نباشی
برادر:مامان یه جوری میگی دختر گلم انگار ما کاکتوس بابامونیم
خواهر:داداشی تو چیزی از کاکتوس کم نداری آخ
مامان:سپند باز بچه رو زدی
سپند:دارم ادب یادش میدم
مامان:اگه ادب یاد دادنی بود من به تو یاد میدادم
با خنده نگاه منظره رو به روم کردم سپند روی زمین پشت گل میز نشسته بود و کنارش هم خواهر کوچولوم سرو نشسته بود و داشت سرش رو ماساژ میداد و روی گل میز پر از کتاب و دفتر بود حتما باز سپند داشته علوم و ریاضی به سرو یاد می‌داده و مامان هم با یک ملاقه دستش بالای سر اون دو تا ایستاده بود و داشت دعواشون می کرد صدای در خونه اومد برگشتم و پدرم رو دیدم بابای عزیزم با لباسی پر از خاک و چهره ای خسته وارد خونه شد
_سلام بابا خسته نباشی
بابا پیشونیم رو بوس کرد
بابا:سلام دخترم سلامت باشی
مامان:همونجا صبر کن العان لباسات رو میارم داخل پارکینگ عوض کن
بابا:باشه
سرو:سلام بابا،بابا باز سپند زدم
سپند:سلام بابا خب یاد نمیگیره
بابا لبخندی زد
بابا:اشکال نداره دخترم یاد میگیری می دونی سپند وقتی بچه بود گفتم کلمه با رو بخون بلد نبود دستم و گذاشتم رو به گفتم این چیه گفت ب دستم و گذاشتم رو ا گفتم این چیه گفت دستشه
همه شروع به خندیدن کردن
سپند:بابا
مامان لباس ها رو دست بابا داد و با خنده گفت:وای آره عزیزم یادته وقتی املاش ۱۷ تا غلط داشت رفته بود بالای کمد قایم شده بود و ما کلی دنبالش گشتیم
سپند:اون موقع بچه بودم کلاس اول دوم بودم نه کلاس هشتم
سرو:خب میگی چیکار کنم این ریاضی و فیزیک چه به درد من می خوره حتی تاریخ و جغرافیا و اینا هم به درد منی که می خوام برم گرافیک یا فنی نمیخوره اصلا من آدم درس خوندن نیستم
سپند:آفرین حالا اینا رو جمع کن برو ناخون کاری یا آرایشگری انقدر هم وقت من رو نگیر
سرو محکم نیشگونی از بازوی سپند گرفت که دادش در رفت و سرو سریع فرار کرد و وارد اتاقش شد و در و بست و سپند هم مثل شیر زخمی غرشی کرد و به سمت اتاقی که سرو درونش پنهان شده بود یورش برد
سپند:بیای بیرون برات دارم حالا میبینی
سرو:بابا نمیزاره اذیتم کنی
مامان:بس کنین این مسخره بازی ها رو دو دقیقه مثل بچه آدم بشینید مامان جان تو چرا هنوز دم دری برو لباست و عوض کن و آبی به دست و صورتت بزن
_چشم
به اتاقم رفتم و دست و صورتم را آب زدم و لباسم رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم عقل حکم می کرد که دیگه اونجا نرم اون نامه ها رو نخونم ولی..
به پهلو چرخیدم و در آینه به خودم نگاه کردم
ولی او کنجکاوم کرده بود نمی دونم چی کار باید بکنم به مامانم بگم یا به بابا؟!اصلا چی بگم
چشم هایم رو بستم و نفس عمیقی کشیدم این چیز خاصی نیست فقط چنتا نامه هست اونم داخل داشنگاه و هیچکس نمی بینه ولی ....باید پس فردا که کلاس دارم براش بنویسم من آدمی نیستم که اهل دوستی با یک پسر باشه
اره کار دست همینه و دیگه محلش نمیزارم و به اون مکان نمیرم آره
مامان:وقت شام هست مگه گشنتون نیست؟!
سرو:اومدیم
از اتاق بیرون رفتم و با کمک سرو و مامان سفره انداختیم و دور سفره روی زمین نشستیم
سرو:به به مامان چه کردی چقدر بود که دلم اش کشک کشیده بود

(نویسنده:من واقعا اش کشک دوست دارم اگه نخوردید پیشنهاد میدم بخورید داخلش هم برنج،کشک،گوشت،بادمجون،نخود و لوبیا و اینا هست ولی همش له شده و چیزی پیدا نیست و خیلی خوشمزست)

مامان:به خاطر تو درست کردم از بس گفتی و سرم رو خوردی
سرو خندید:چیکار کنم دوست دارم
بابا:بسم الله شروع کنید
مشغول خوردن شدیم بعد شام من ظرف ها رو شستم و سرو سفره رو جمع کرد و با خانواده مشغول دیدن سریال دودکش شدیم  بعد هم درس خوندم و خوابیدم
صبح با صدای سپند از خواب بیدار شدم و از اتاق بیرون رفتم
_چی شده؟
سپند:از سرو بپرس
سرو:بابا دو دقیقه صبر کن العان اماده میشم
سپند:اصلا کار من به درک مدرسه خودت دور میشه لامصب
نگاه سرو کردم که ریلکس داشت چای شیرینش رو می خورد
سرو:خدارو شکر خب دیگه من رفتم خداحافظ
سپند:بیا دیگه
مامان:خداحافظ مادر مراقب خودت باش
_خداحافظ
سپند:سرو
سرو:اومدم اومدم
مامان:ووی ووی ووی این پسر چقدر اخلاقش تنده من دیگه نمی دونم کی زن این میشه
خنده ای کردم و کنار مامان پای سفره نشستم و مشغول لقمه گرفتن نان سنگک و پنیر شدم و بعد خوردن اولین لقمه چنتا قند در لیوان انداختم و چای رویش ریختم و بعد هم کمی آب ریختم تا خنک شود و راحت بتونم بخورم
مامان:امشب میریم خونه داییت
لیوان چای را که بالا برده بودم را پایین آوردم و به مامان خیره شدم
مامان:هرچی باشه داداشم هست و بزرگ تره
_بزرگ شتر ریش دار دوبر
مامان با تشر بهم گوش زد کرد
مامان:اون داییت و بزرگ تره
_دایی که شب عید با چشم های اشکی از خونش بیرونمون میکنه دایی که میگه کسی که این کار رو بکنه یا خره یا نفهم یه اینجور دایی به چه درد من میخوره
مامان:خب یکم اخلاقش خاصه
_اصلا بابا چه جوری راضی شده بیاد؟
مامان:بابات نمیاد
_خوبه پس منم نمیام
مامان:ولی...
_مامان من چرا من باید جایی بیام که اعصابم بهم میریزه؟به قول قدیمی ها دور از شتر بخواب و خواب آشفته نبین
صبحانه هم کوفتم شد
از جایم بلند شدم و به داخل اتاق رفتم و در را بستم و گوشی ام را برداشتم و آهنگ بی کلام گذاشتم و بعد دفترم را بیرون آوردم و مشغول نقاشی شدم
نقاشی و موسیقی تنها راهی بود که میتونستم با آن خودم رو آروم کنم من نمی دونم چرا ما هر وقت با همه انقدر خوبیم طرف اینجوری با ما صدمه میزنه
با یاد آوری اون شب شوم اشک هایم بی اختیار مثل چشمه ای جوشید و روی صورتم روان شد
بی توجه به اشک ها به نقاشی ام ادامه دادم و با خود حرف هایی که باید آن شب میزدم و نتوانستم بزنم را مرور کردم.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.