صدای آب کتری که به جوش آمده بود، تنها صدایی بود که در سکوت خانه شنیده میشد.
هیزم زیادی برای روشن ماندن آتش نمانده بود و آتش کمکم داشت رو به خاموشی میرفت.
آفتاب به وسط آسمان رسیده بود و گرمای ملایم آن برای فصل بهار دقیقا به اندازه بود.
از پنجره نور آفتاب روی لیوانهای شستهشده که روی میزی کوچک قرار داشت افتاده بود و گردههای کوچکی که توی هوا بود در پرتوی نور نمایان شده بودند.بشقاب کوچکی از بیسکوییت کنار سینی روی همان میز گذاشته شده بود.
صدای کتری توی شومینه سکوت خانه را پر کرده بود که تام در را باز کرد و سراسیمه آمد و نشست روی مبل کنار شومینه.
الی بعد از اینکه وارد خانه شد در را کوبید به هم؛ تام با دستهایی که مشت کرده بود و نگاه پریشانی که داشت گفت:
«باور نمیکنم
خودت دیدی؟
واقعا مطمئنی؟»
سپس رو به شومینه کرد و به آتش خیره شد که الی آمد و شروع کرد به ریختن چایی.
سینی چایی را روی میز گذاشت و بشقاب بیسکوییت را به تام تعارف کرد، تام بیسکوییتی برداشت و گفت:
«اینکه امسال محصولی نداشته باشیم واقعا منو نگران میکنه، از آخرین باری که زمستان را بدون غذا سپری کردیم خیلی وقت میگذره، شاید ده سالم بود، تازه ... اون موقع پدرم رو داشتم. با تجربهای که داشت نگذاشت زمستان به ما چیره بشه. ولی امسال . . . » مکثی کرد و آهی کشید به چشمان الی زل زد سپس ادامه داد «اگه اتفاق بدی بیفته چی؟»
الی بلند شد چندتایی چوب توی شومینه گذاشت نگاهش از آتش به چهره پریشان تام منتقل شد، ابرویی در هم کشید و شروع کرد به دلداری دادن تام:
«هر اتفاقی بیفته، ما یه خانوادهایم، هنوز که چیزی نشده، آفت به مزرعه همسایه افتاده؛ اگه خوششانس باشیم، امسال رو میتونیم قسر در بریم.»
تام که هنوز آروم نشده بود با صدایی که رنج زمستان ده سالگیش توش بود گفت «آخه یه آفت عادی نیست، علایمی که گفتی شبیه همون علایمی هست که بابابزرگم توی قصههاش میگفت، همون آفتی که چندین سال روی زمینها افتاده بود.
اینجوری که همیشه تعریف میکرد ، منشاء طبیعی هم نداره که بشه به این راحتی از شرش خلاص شد.
تازه هم اون موقعی که من بچه سال بودم فقط یه قحطی ساده بود، نه یه آفت اهریمنی.»
با الی که صحبت کرد،کمی آرام شد و بوی سوپی که روی آتش بود به مشامش خورد.
شکمش شروع کرد به قارو قور کردن، ولی توی ذهنش همچنان آشوب بود:ناخواسته به فکر فرو رفت ، پوست پیشانیاش چین خورد، خطوط عمیقی که حتی برای مردی به سن او غیرعادی بود.
انگشتان لرزانش بیسکوییت را تا لب بالا آورد، اما ناگهان مکث کرد و آن را به کنار بشقاب برگرداند.
از حالت چهرش میشد حدس زد که داره به ده سالگیش فکر میکرد، همون سالی که با غذای خیلی کم زمستان را سپری کرده بود.
یهویی رو به الی کرد و گفت:
«ذخیرهسازی رو از همین الان باید شروع کنیم. کمتر بخوریم و به فکر زمستان باشیم.»
اینو در حالی گفت که سوپ آماده شده بود،و بوی اون توی خونه پیچیده بود؛ شاید این آخرین غذایی بود که بدون دغدغهی زمستان طبخ شده بود.
لطفا قسمت بعدی را دنبال کنیدنویسنده : سعید امین زاده- samenza