آرامش ابدی : قسمت 1:برگشتی نیست!!....
1
6
1
2
مقدمه
****
اشک هایی که به زمین میریخت ......
گریه هایی بی پایان ،افسردگی شدید،پس کی قرار بود وقت مرگ برسد تا کی باید زندگی نکبت بار خود را تحمل میکرد؟
شاید هرگز پایان نداشت شاید هرگز نمی مرد و هرگز آرامش پیدا نمیکرد!!!
چگونه چگونه باید از اینجا رفت؟از این جهان پست ؟؟!!
***
مرگ،مرگ!! تنها کلمه ای که این روز ها سر زبان من افتاده بود.هر وقت میخواستم به این رنج پایان دهم اتفاقی جلوی من را میگرفت.شاید هنوز وقتش نبود اما تحمل کردن کار راحتی نبود .....
البته تحمل کردن راحت است نه برای من که زندگی ام قطعا از جهنم بدتر است !!! اگر کسی قرار بود مجازات شود باید او را در زندگی من می اوردند تا دعا کند نجات پیدا کند.
دیگر امروز تمامش میکردم تمام!
به اخرین طبقه رفتم و اماده بودم به این زندگی پایان دهم.کسی دیگر نمیتوانست جلوی من را بگیرد شمارشم را شروع کردم
تصمیم گرفتم تا 5 بشمرم.
1،2،3،4،5
بلاخره خودم را انداختم باد شدید به صورتم میخورد با اینکه سرعت پایین افتادنم زیاد بود اما من همه چیز را ارام می دیدم لبخند رضایت برلبانم جاری شد
همینطور که اشک شوق میریختم ناگهان زندگی ام جلوی چشمانم امد .یک سالگی ام دو سالگی ام تا 15 سالگی مادرم را دیدم که به دنبال من میگشت . خواهر 8 ساله ام که گریه میکرد و اسمم را فریاد میزد
لورا لورا
قلبم درد گرفت دلم به حال لارا خواهر کوچکم سوخت
ولی دیگر راه برگشتی نبود من برای همیشه به خواب میرفتم و گریه های خواهرم هیچوقت به پایان نمیرسید.