آرامش ابدی : قسمت 2:آینده ای که در انتظار ماست...
0
5
1
2
چشمانم را باز کردم
با خودم گفتم واقعا اگر زنده باشم واقعا عجیب است اما با باز کردن چشمانم دیدم در یک مکانی سیاه و تاریک که حتی دستان خودم را هم نمی دیدم فریادی بلند شد
تو کی هستی!!!!
صدایش همه جا را فرا گرفت نزدیک من امد و گفت:اینجا چه میکنی با این سنی که داری؟؟؟
زبانم بند امده بود هیج جا را نمیدیدم تنها فقط صدا میشنیدم گفتم:تو کی هستی ؟
گفت:من کسی هستم که درون این سیاهی زندگی میکنم وقتی کسی میمیرد یا درون کما و یا در حال مرگ است من به او زندگی اش و اینده ای که داشته را نشان میدهم و خب اکثر شان هم بعد دیدن اینده شان برگشتن را انتخاب میکنند .
یک هو دور و ورم روشن شد و یک تلویزیون به جلوی ما ظاهر شد ناگهان 1 سالگی ام را دیدم که مادرم جیغ میزد که اخ جون بچه ام دختر است حسی که همه انجا داشتند عالی بود برادرم را دیدم که متاسفانه الان مرده است هرچند اگر بمیرم به پیش برادرم خواهم رفت
نمی دانستم که برادرم اسمم را انتخاب کرده بود صورتم را پایین انداختم و ناگهان یک صورت بی صورت که نه چشم داشت نه دهن و یک لباس همانند ازراعیل به تن داشت گفت چرا گریه نمیکنی؟؟از دیدن برادرت و همینطور بچه گی ات
حرفی برای گفتن نداشتم و فقط گریه میکردم
انقدر گریه کردم که انگار یک دریا شده بود
ان فرد گفت گریه کن من تنهات میزارم
انقدر گریه کردم که چشمانم درد گرفت و همچی تار شد اما دوباره ان فرد برگشت و با مهربانی دستش را روی سرم گذاشت وگفت
برادرت دوست ندارد که تو گریه کنی
اگر که گریه کنی او ناراحت میشود و روحش در عذاب میماند
پرسیدم :چرا برادرم مرد چه شد که مرد
ان فرد مکث کرد و گفت : الان وقت گفتن این قضیه نیست فعلا نباید به این فکر کنی چون هنوز کلی با تو کار دارم!!