کتاب معجزه الفبا : هنوز دارد باران می بارد

نویسنده: saza_zs

محمود اکرمی فر 
حتی نرم ترین نسیمی که جاری ست، آرامشم را طوفانی کرده است. 
آتش،  تا گیسوان نخل ها بالا آمده است، و درختان در مسیر تندبادی گریزان شعله ورند. 
خاک خفته با غرّش توپی کابوس می بیند، و بازی کودکان در بارش مسلسلی به چشنی خونین مبدل شده است. 
چشم نو عروسان،  به جاده های انتظار سپید مانده،  و کودکان همچنان سوال بی جواب خود را ـ « پس بابا کی می آید؟ » ـ تکرار می کنند،  و مادران تمام اندوه خود را به صورت آسمان می پاشند و ناله می شوند که،  می آید، ان شاءالله می آید، و می دانند که هرگز نمی آید. 
دست های کوچک و خسته دختر همسایه سالهاست در انتظار دست پدر، بزرگ نمی شود. و « لی لی » هایش همچنان نا تمام مانده است. 
دختر کوچک همسایه،  در انتظار بوسه پدر لب هایش باز نشده است و دست هایش هنوز حمایل گردنی را منتظرند. 
مردی که دیگر بار،  فریاد پیر شده اش را جوان دید،  تا پیری امتداد نیافت و در جوانی « هزارساله مردی » شد که کوچه ها نامش را تکرار می کنند. 
نامش را درختان در باد آواز می خوانند و گیاهان از مویر گهایش سبز می رویند. 
سنگ های ناصبور، گیاهان سر بریده، ابر های متواری این حدیث را به تماشا نشسته اند. 
هنوز از دل اروند مین های شناور می گذرد و شناور های رفته،  نیامده اند. 
هنوز سیم های خاردار، آواز های جوانان تا خدا رفته را سد می کند.  هنوز « هویزه » هر روز شهید می شود، و  خرمشهر در مسجدش عروسی خون دارد. هنوز دیوار هایی که دیگر نیستند پناهم می دهند، و امام زاده های ویران هویزه نذر هایم را اجابت می کنند. 
هنوز  « بستان » و « دهلاویه » با چمران خداحافظی نکره اند، و « پاوه » و « بانه » برای آمدنش طاق نصرت می بندند. 
هنوز حجله ها، شهید می پرورانند، هنوز مزار پدرم را شناسایی نکره ام،  استخوان هایش را برایم نیاورده اند که چراغ راهم باشد، نمی دانم پدرم را در کجا دفن کرده ان، هنوز ... 
هنوز هر روز خاطرات جنگ،  خاطرم را آشوبی دوباره اند. 
« عشق آرامش قبل از طوفان است » که جبهه اداره می کند، امید،  امتدادش را بهانه خوبی ست. 
هنوز ان شاءالله خدا پیروز است. 
حالا باید با تمام توپ های شلیک نشده بازی کنم. 
سنگر به سنگر سرزمین گم شده ام را جست و جو کنم. 
گلوله به گلوله دشمنانم را دنبال می کنم، و شهر به شهر  شجاعت مرد ها را به تماشا می نشینم. 
وجب به وجب این خاک سجاده مردانی است که آسمان را با دست های خورشید شده شان شرمنده کرده اند. 
لحظه به لحظه این خاک، حکایت دل هایی بارانی است که باریدند تا دشت شقایقشتان شود و شقایق ها، پیراهن های سفید عروسانی است که مَردشان را نامراد دیده اند و نخل ها،  پریشانی گیسوان دختر کانی که تا حجله، دجله را نگهبان بوده اند. 
باید برای این خاک آسمانی صلوات بفرستم، باید وضو بگیرم. اینجا مزار گم شدهٔ برادرم و این سبزه ها گیسوان از خاک بر آمده خواهران من اند. 
باید وضو بگیرم. باید کفش هایم را در آورم،  اینجا « وادی ایمنِ است »  « طور » است. 
اینجا جز آینه نمی توان بود. « کفشها را بکنیم »  « آب » و « آتش » در یک قدمی است. باید تطهیر شویم. 
باید پوتین پیر شده ام را جوان کنم، و چفیه بارانی بودم را در خود پنهان کرده است را از گرو نامم در آورم. 
باید به لاله احترام بگذارم و نام « مین » های منفجر نشده را محترمانه زمزمه کنم.  
باید به جبهه بر گردم، هنوز مردی که جسد بی سر جوانش او را پیر کرده، از جبهه نیامده است. 
هنوز جاده ها از چشم کودکان تا خاک عراق،  تا پشت دیوار هایی که حایل آفتاب اند،  تا عمق سیم های خاردار که ماه در آن زندانی است امتداد دارند. 
هنوز چشم ها به جاده هایی که شهید می اورد، گسترده شده است و باران همچنان می بارد. 
هنوز امروز، روز اول جنگ است. 
باید بر خیزم و پوتین جوان شده ام را پاسخی لایق باشم. 
این خاک سر بریده، این دشت شهید شده و این رود های هراسان هر روز شهید می شوند. 
آسمان « حسین » هدیه می دهد و لب های « علی اکبر » تا افشا نشدن اسرار، مُهر شده می ماند. 
اینجا تا گل شدن فاصله ای نیست، در این خاک سر بلند هر لحظه می توانی خدا را با دست هایت لمس کنی. 
تمام جاده ها به جبهه می روند، و مردی برای زندگی گل ها، مین منفجر می کنید و برای سلامتی سبزه ها زیر تانک می رفت، هنوز از جبهه ها نیامده است. 
باید بر خیزم. 
باید دوباره مرد شویم، امتحان کنیم. 
پوتین پیر گَشته خود را جوان کنیم. 
...  پایان ... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.