کتاب معجزه الفبا : لباس واژه
1
3
0
5
سیامک بهرام پرور
به خانه که می آیم حس میکنم بوی خانه بوی همیشگی نیست!... توی هوا بوی بال سوخته میآید... شیر آب را که باز میکنم صدای گریه میپیچد توی روشویی... پرده را که کنار میزنم آفتابِ بی حال وسط هال دراز به دراز می افتد... روی صندلی که مینشینم احساس میکنم که آهسته آهسته مویه میکند... و روی تخت که دراز میکشم، متکای کنار دستم
سرد و مغموم و یخ زده به چشمهای من زل میزند و بغض میکند... نیستی!... همه ی داستان به همین سادگی ست!... به قول نزار : « کاش میدانستی / همه جای خانه مان درد میکند. ».1
..
می دانی؟ گاهی فکر میکنم وقتی عشق، بی شکل ترینِ اشکال، لباس واژه میپوشد چه شکلی میشود؟ چه کار میشود!؟ کرد که این لباس، بر تنش زار نزند. آستینش بلند نباشد، شلوارش کوتاه! بدبیاری اینجاست که
این لباس الگو هم ندارد!!
.۱ سطری از شعر بلقيس - نزار قبانی
تازه این جور لباسها را هم که نمیشود زیر چرخ خیاطی برد و سری دوزی کرد. یک جاییش تنگ میشود، یک جاییش گشاد! می نشیند روبه روی خیاط و به او فحش میدهد!...
میدانی؟... این خیاط ،ناشی نمیداند از کدام سمت باید برش بزند که کوتاه نیاورد! نمیداند اول یقه را بگیرد یا آستین را... شاید هم دامان را!... کوک زدن را هم که بلد نیست و تا میآید به خودش بجنبد، هزار سوزن، هزار بار توی انگشتان بی انگشتانه اش فرو میرود و پارچه میشود، لکه لکه
خون!...
آخ ببخشید بانو!!... لباستان خراب شد!... حواسم رفت پیش چشم هایتان و....!
..
آی بی انصاف! چشم هایت را که دزدیدی مثل دلم!... حالا من چه کنم با این همه دلتنگی؟!... عسل را که میچشی تازه میفهمی پیش از این زهرمار توی دهنت بوده است!... عسل کوهپایههای دماوند! حالا من چه کنم با مرور تاریخی شوکران!؟... سقراط را بی خیال!... من حوصله ی تفکرات سقراطی را ندارم! من دلم میخواهد به احساسم تکیه کنم، به چشمهای تو. دوست دارم پشتم را بدهم به عطرت و خیالم از همه دنیا تخت شود. آی! خوش انصاف! چشمهایت را به من پس بده و گرنه... و گرنه قصه سقراط برای بی منطق ترین آدم دنیا تکرار خواهد شد!... و این
لااقل برای سقراطیون بد دردی ست!!
... پایان ...