سید حبیب حبیب پور
غمگینم مثل پروانه ای گم کرده راه.
منتظرم مثل جوجه ای در آشیان.
مضطربم مثل دانش آموزی که بر سر جلسه امتحان می رود.
می ترسم مثل مادری که برای اولین بار کودکش را به مدرسه برده است.
اینهمه تنهایی ،غم ،انتظار، اضطراب و ترس در همین اشکها تجلی می یابند و تو آنها را میبینی.
نگو که نمی بینی. می دانم در کنجی از این اتاق تاریک نشسته ای و مرا
از دور می پایی.
همین نگاه توست که به من جرأت سخن گفتن می دهد.
شمع، کوچکتر می شود اما هنوز دردهای بزرگم را به تو نگفته ام.
بگویم؟ چگونه؟ اما نگویم پس چه کنم؟
هر قطره اشکم خود یکی از دردهایم را بازگو میکند پس نمی گویم. می گذارم برای آن روز که چشم در چشمت بدوزم و بگویم تو که اینقدر...
پس چه بگویم ؟ بگویم ممنون از اینکه دردهایم را می دانستی و شفا ندادی؟ و یا ممنون از اینکه تنهایی ام را می دیدی و نیامدی ؟
در این تاریکی، دلم خوش است که همه چیز را می دانی اگر چه جوابم نمی دهی. دلخوشم که همه چیز را می بینی اگر چه اجابتم نمی کنی. اما باز هم مثل این شمع ، اشک می ریزم و هزار هزار شمع روشن می کنم
تا خود بیایی.
این شب سیاه، طلوع خورشید نگاهت را التماس می کند.
... پایان ...