تاریکی در دل شهر سئول : برادرِ مقتول

نویسنده: hosna_parsa9197

وقتی جعبه را باز کردم دیدم دفتری سیاه درون جعبه است.دستم را با استرس نزدیک آن بردم.وقتی دفتر را باز کردم با عکس هایی مواجه شدم.عکسهایی که یک نفر مخفیانه از مین هوا گرفته بود.قضیه خیلی جدی تر از چیزی که فکر میکردم بود.فردا حتما باید سر قرار میرفتم.《 *ولی..ولی اگر مرد سر حرفش نماند و ....نه ..نه همچین اتفاقی نمی‌افته.* 》فکر هایم تمامی نداشت.کل خانه را راه میرفتم. *افکارم شده بود دریایی که در آن غرق شده بودم و خبری از کمک نبود.* تصمیم گرفتم با حرف هایم به خودم ارامش ببخشم.《میسون.قوی باش.تو که قراره کاری که میگه رو انجام بدی دیگه نگران چی هستی؟!》ولی در میان آرامش گرفتنم سوالاتی ذهنم را درگیر میکرد  که تمامی ارامش را از من میگرفت مثل: *چه کاری را باید انجام دهم؟!؟!*
شاید همیشه این طور نباشد ولی در این مورد افکارم بر من غلبه میکند و مرا نا امید میکند.
روز بعد....
ساعت ۷ صبح بود و من در حال آماده شدن به دادگاه بودم.مردی مرتکب قتل غیر عمد شده بود و من باید به عنوان وکیل او در دادگاه حضور پیدا میکردم.بعد از ۴۵ دقیقه به دادگاه رسیدم.
جناب قاضی!موکل بنده طبق قانون فقط باید مبلغ دیه را پرداخت کند چون قتل غیر عمد کرده است.اگر میشود رضایت خانواده ی مقتول را گرفت که چه بهتر!
-خانم پارک!شما مطمئنید میتوانید رضایت خانواده ی مقتول را بگیرید؟!
بله جناب قاضی فقط به من فرصت کمی بدهید تا بروم بیرون و با خانواده ی مقتول صحبت کنم
-بفرمایید.تنفسی برای دادگاه اعلام میکنم
وقتی بیرون رفتم خانواده ی مقتول زود تر از چیزی که فکر کردم رضایت دادند.عجیب بود.به همراه خانواده ی مقتول به داخل دادگاه وارد شدیم.بعد از نیم ساعت دادگاه به پایان رسید و موکل من به یک ماه زندان و پرداخت دیه محکوم شد.به هر حال خداروشکر که از اعدام جلوگیری شد.وقتی خواستم از دادگاه بیرون بروم ،برادر مقتول روی شانه ی من زد .وقتی که برگشتم به من گفت:...
ادامه دارد....
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.