فلورا
دختری در سرزمینی به نام سرزمینآسمانها زندگی می کرد. نام او فلورا بود. فلورا دختری ۱۵ ساله با موهای مشکی ،چشم های سیاه براق و لب های کوچکی بود که به آواز خواندن علاقه ی فراوانی داشت. در همان سرزمین آسمانی پسری ۱۷ ساله به نام مایک زندگی می کرد. مایک پسری با قد متوسط ، موی مشکی و ته ریش مشکی بود که به بسکتبال علاقه داشت. خانه مایک ۱۲ مایل تا خانه فلورا در شرق سرزمین آسمانی فاصله داشت. فلورا
یک خواهر کوچک تر از خود داشت. نام او النا بود. مایک تک فرزند بود و فقط با دوستان خیالی خودش که در ذهنش بودند معاشرت می کرد.
سرزمین آسمانی یا همان اسکایلند جای بسیار قشنگی بود. سر سبز و پر از درخت ،هر جا را نگاه می کردی گل و سبزه و چمن میدیدی درختان هم تا بالای آسمان کشیده شده بودند. این شهر آسمانی ساختمانی بلند نیز داشت که در غرب بود. اسکایلند میان دو کوه قرار گرفته بود.
شرق اسکایلند جای بسیار خوش آب و هوایی بود. سکوت در آنجا بهترین سودش بود و کسی ساعت نه صبح شنبه زنگ در خانه تان را نمی زد که توپش را برایش بیاورید. در اسکایلند روز های هفته شش روز بود چون در آنجا زمان سریع تر میگذشت. فلورا هر روز صبح با آواز گنجشک ها بیدار می شد و زیر لب آواز های مورد علاقه خود را زمزمه می کرد. موسیقی با روح او در آمیخته بود. فلورا مادر و پدرش را خیلی دوست داشت و همینطور خواهر و دخترعمویش که مانند خواهری بزرگ تر برای او بود. ماری دختر عموی فلورا نیز خیلی او را دوست داشت و هم صحبت همدیگر بودند. فلورا درس خوان نبود اما هوش بالایی داشت و به مدرسه نابغه ها وارد شد . او خیلی هنر را دوست داشت و عاشق سفر کردن و بازدید از جاهایی بود که تا آن زمان ندیده. او میخواست همچون ماری که موفق شده بود تا تیریزبرگ یا سرزمین درختان به دانشگاه برود از اسکایلند بیرون بزند و مسیر سرنوشت خود را جایی در آن بیرون رقم بزند. فلورا آهنگ زیاد گوش می داد و همراه باد های بهاری می رقصید.
ماری شخصیت عجیب تری داشت. بعضی وقت ها خیلی خوشحال و بعضی وقت ها بسیار عصبی و درگیر کارهایش بود. اما کنار فلورا هرگز ناراحت نبود چون که بهترین زمان ها را در کنار هم میگذراندند.
مایک در ۱۵ سالگی خیلی شیطنت می کرد. همه او را با کار های عجیب غریبش میشناختند. او پشت دیوار مدرسه با اسپری گرافیتی می کشید. یک گروه در مدرسه برای خودش درست کرده بود. گروهی که اسلحه اسباب بازی و سی دی بازی به مدرسه میآوردند و جا به جا می کردند. همچنین پول کاغذی هم داشتند. اما مایک ۱۷ ساله دیگر اهل آن کار ها نبود. سرزمینآسمانها در آرامش بود.