گودال زمان : گذشته، حال یا آینده؟ پارت۲

نویسنده: yeganehbanialiyan

هر گونه فکر می کنم آن روز ، مثل همیشه نبود در واقع ، واقعا خاص بود اما شاید من آن لحظه هنوز به قدری بزرگ نشده بودم تا متوجه بشم ثانیه به ثانیه آن روز فرق داشت،شاید بتوان گفت متفاوت بودن آن به خاطر یک آرزو از ته دلم بود یا شاید به خاطر رویایی بود که فردی رنج دیده در دنیایی کاملا متفاوت از دنیای من با تمام وجود خود به دنبال به دست آوردن آن بود .
 من مثل همیشه رو به روی میز تحریرم نشسته بودم و به خودم در آینه ای که روی آن وجود داشت زل زده بودم و با خودم حرف می زدم.
_هعییییییی....واقعا حوصلم سررفته، دیگه روز ها داره برام تکراری میشه ، هرروز کارم اینکه از خواب بیدار شم ، برم مدرسه و توسط اون دخترای لوس مسخره بشم و خسته تر از قبل برگردم خونه ! آخه این زندگی چه فایده ای داره که حتی اگه بخوام اعتراضی هم بکنم علاوه بر بقیه مردم ، خواهر و مادرم هم میگن این منم که عجیبه و باید عوض بشه؟ دیگه دارم از دست همشون دیونه میشم ، واقعا دلم میخواد همراه مادر و خواهرم از اینجا برم ، می‌خوام به جایی بریم که هیچکس من را در آنجا نمی شناسه ، جایی که بتونم از اول شروع کنم ...تا شاید این دفعه با هرکسی ملاقات کردم فکر نکنه من عجیبم و حتی شاید منو به عنوان یک دوست خوب بپذیره!
اون روز من از همیشه نا امید تر بودم ، شاید اینکه همیشه میگفتم حرفایی که مردم در موردم میزنن برام مهم نیست یک 
دروغ بزرگ بیشتر نبود! بهانه ای عالی که هم خیال مادر و خواهرم را راحت کند و هم خودم را گول بزند.
با این همه در آن لحظه با آخرین امیدی که در قلبم باقی مونده بود آرزویی غیرممکن کردم، نمی تونم بگم آن آرزو واقعا چیزی بود که میخواستم یا فقط یک آرزو احساسی برای فرار کردن از مشکلات بود، اما به هرحال آن لحظه این آرزو تنها چیزی بود که می خواستم محقق بشه!
 _ حتی اگه نتونم از اینجا برم آرزو میکنم حداقل مردم دیگه فکر نکن من عجیب و ترسناکم.می دونم که این غیر ممکنه اما...شاید اگه فقط یکبار دیگه حق شروع کردن داشتم اونوقت همه چیز عوض می شد می خوام بهم یک فرصت دوباره داده بشه...یک شانس دوباره برای نشون دادن خودم به دنیا حتی اگه لازم باشه حاضرم به خاطرش هر کاری بکنم حتی اگه خطرناکترین کار دنیا باشه!
 اگه اون روز معنی خطرناک رو بهتر درک می کردم هیچوقت همچین چیزی نمیگفتم اما ذهن من اونقدر خیال پرداز بود که حتی همین جمله کافی بود تا فکر و خیالات شروع بشه....
_حالاکه فکرشو می کنم شاید بتونم این آرزو رو خودم برآورده کنم! درسته قطعا میتونم اینکار رو انجام بدم به هرحال همونطور که همه میگن من یک دختر عجیب و غریبم که همیشه مرموزه پس این دختر عجیب و غریب نمی تونه یک کار خیلی خاص و غیر قابل باور انجام بده؟ نه من نباید منتظر یک معجزه باشم بلکه باید خودم اون معجزه رو بسازم ، باید کاری کنم که 
چشم همه رو به خودش بدوزه تا اونا بدونن منم توی این دنیا ارزش زیادی دارم باید چیزی مثل....مثل.... چیزی که به آدما یک تجربه ی واقعی بده، تجربه ای که خودشون همیشه میخواستن داشته باشن تا دیگه فقط یک آرزوی دست نیافتنی باقی نمونه و لازم نباشه مثل من یک گوشه بشینن و حسرت بخورن!آره خودشه این دقیقا چیزیه که همیشه فکر وخیالش رو داشتم یک چیز خیلی خیلی خفن....
همون‌طور که محو فکر و خیالاتم شده بودم چشمام که دیگر نمی‌توانستند خستگی روحم را تحمل کنند کم کم گرم شدند و روی هم رفتند، خب...با اینکه خوابم برده بود اما من حتی توی خواب هم از دست فکر و خیالاتم آرامش نداشتم و خب شاید این خواب های عجیبی که همیشه می دیدم یکی از دلیل هایی بود که باعث می شد از نظر بقیه خاص و متفاوت به نظر بیام اما این خواب جدید با قبلی ها فرق می کرد قبلا بدترین خوابی که می تونستم بیینم تصاویر محوی از خاطراتی بود که برای مدت ها فراموش کرده بودم و گاهی اتفاقاتی مربوط به خودم که قبلا هیچ وقت تجربه شون نکرده بودم اما این بار خوابم خیلی خاص و شگفت انگیز بود ، در خوابم مدام یک سری کلمات تکرار میشد که بیشتر شبیه یک ورد جادویی بود وقتی با دقت بیشتری نگاه کردم دختری را دیدم که پشت به من همراه حرکات عجیبی که انجام می داد آن کلمات را تکرار می کرد و آن کلمات....
{آمینوس.......آتینوس.....میرانوس....آمینوس..... آتینوس.....می....}
با اینکه چیزی ترسناکی در آن کلمات وجود نداشت اما خیلی اذیتم می کرد و یک حس ناشناخته باعث می شد ازشون بترسم! برای همین سعی می کردم یک جوری از شر تکرار اون کلمات خلاص بشم همه کاری کردم تا اینکه بلاخره وحشت زده از خواب پریدم و دوباره شروع کردم به حرف زدن با خودم....
_خداروشکر همش یه خواب بود! داشتم دیونه می شدم ولی این...این خواب....خیلی عجیب بود! یه حسی بهم می داد که باعث می شدخیلی واقعی باشه انگار من واقعا اونجا بودم! کلمات خیلی عجیب بود! اصلا اونا چی بود ؟! حرکات... اون حرکات رو یادم نمیاد! از همه مهم تر دختری که توی خوابم دیدم رو نمی شناختم اون کی بود؟!...آهههههه خیلی رو اعصابمه،شاید باید مثل همیشه اتفاقاتی که افتاد رو مرور کنم و انجام بدم تا بتونم بیشترشون رو به خاطر بیارم اما اون حرکات و کلمات حتی برای خودمم عجیب بود اگه اینکار رو انجام بدم و خواهر و مادرم من رو ببینن احتمالا دوباره بهم میگن دارم مثل قبل عجیب تر و عجیب تر می شم یا حتی ممکنه برای همیشه ازم ناامید بشن نه نباید انجامش بدم باید بیخیال بشم بلاخره اون فقط یه خواب بود مگه تا حالا از به یاد آوردن این خواب های عجیب چیزی گیرم اومده که به یاد آوردن این یکی گیرم بیاد؟ولی....ولی شاید با انجام اون یک اتفاق خوب برام بیفته اتفاقی که آرزوش رو داشتم....شاید این یک هدیه از طرف خدا باشه.... نه نه دارم خیلی ساده لوحانه به قضیه نگاه میکنم اصلا 
شاید...شاید با انجامش اتفاق بدی بیفته، اون موقع می خوام چیکار کنم؟ به نظرم بهتره کلا فراموشش کنم اون فقط یک خواب بود دیگه....آره فقط یک خواب بود...فقط یک خواب...
درسته که من همیشه خواب های عجیب و غریبی می دیدم اما تا حالا هیچ کدومشون باعث نشده بود من تا این اندازه بترسم ، به یاد آوردن لحظه به لحظه آن خواب تنم را از ترس می لرزاند با اینکه خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود اما تمام سعیم رو کردم تا خودم رو قانع کنم که انجامش ندم، همینطور با خودم 
درگیر بودم و کلنجار می رفتم که با صدای خواهرم که وارد اتاق شده بود به خودم اومدم 
_حنانه دوباره شروع کردی؟مگه قول ندادی دیگه انجامش ندی؟حنانه صدامو می شنوی؟حنانهههه؟!
_ م....من...ببخشید حواسم نبود کی اومدی تو؟
_مگه به مامان قول ندادی؟
_درمورد کدوم قول حرف می زنی؟
_قرار بود این عادت با خودت حرف زدن رو بزاری کنار همین الانشم خیلی از همکلاسی هات فکر میکنن دیونه ای!
_آها درمورد اون قول حرف میزنی! اولا که خواهر، من به مامان قول دادم چون نمی خواستم ناراحت بشه دوما من به حرف اون دختر هایی که خودشون صد تا عادت بدتر از این دارن اهمیت نمیدم پس...
_شاید تو اهمیت ندی ولی می دونی اگه این حرفا به گوش مدیر و معلمای مدرسه برسه و همین طور ادامه داشته باشه اونا هم کم کم تو رو دیونه خطاب میکن؟
_ولی من فقط داشتم فکر می کردم همین!
_ خب پس میتونم ازت خواهش کنم از این به بعد بلند بلند فکر نکنی؟!
_ای بابا اینقدر غر نزن دیگه
_من برای خودت میگم اصلا هرجور میلته من میرم
_صبرکن!
_دیگه چیه؟!
_چرا اومدی توی اتاقم؟
_وای داشت یادم میرفت خوب شد بهم یادآوری کردی!
_خب چیکارم داشتی؟
_مامان گفت بهت بگم فردا مهمون داریم اگه می خوای برای امتحانات درس بخونی فردا برو خونه ی مامان جون
_چه درسی بابا؟ اصلا حوصلشون رو ندارم!
_بهت توصیه می کنم فردا خونه نباشی
_چرا دوباره چی شده؟
_خودت بعدا میفهمی ولی نباش دیگه برو
_از دست تو با این پنهون کاریات! خیلی خب من فردا میرم ولی بعدا باید بهم بگی ها.
_باشه باشه میگم 
فردا صبح که بیدار شدم متوجه اشک هایی شده بودم که احتمالا به خاطر همان خواب های محوی بود که می دیدم به ساعت نگاه کردم داشت دیر می شد ، وسایلم را جمع و جور کردم و با عجله به سمت مدرسه رفتم.
دیدگاه کاربران  
0/2000
loading

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.