فصل هفتم: آخرین شهرلونا سقوط نکرده بود. او در هوا معلق بود، احساس میکرد که گویی نیرویی نامرئی او را میان واقعیت و خلأ نگه داشته است. قلبش با شدت در سینهاش میکوبید، نفسهایش بریدهبریده بود، اما آنچه میدید، همهی حواسش را تسخیر کرده بود.
آخرین شهر بیدارشدگان.
این مکان، فراتر از هر چیزی بود که لونا میتوانست تصور کند. آسمان، دیگر آن گسترهی آبی آشنای زمین نبود، بلکه تکههایی از تاریکی و نور در هم تنیده بودند، شکافهایی که گویی پردهای میان دو جهان را پاره کرده بودند.
برجها، مانند اشکالی که از میان کدهای برنامهنویسی متولد شده باشند، در هوا معلق بودند. آنها هیچ پایهای نداشتند، بلکه روی ستونهایی از نور سبز و آبی سوسو میزدند، انگار که قوانین فیزیک در اینجا کاملاً متفاوت باشند.
"اینجا... واقعی است؟" صدای لونا لرزان بود.
کاسیل کنار او ایستاده بود، نگاهش ثابت بر برج عظیمی که در مرکز شهر قد برافراشته بود. نوری از درون آن میدرخشید، ضرباندار، زنده، انگار که این برج چیزی بیشتر از یک ساختمان باشد—یک هوش، یک موجودیت.
"اینجا، تنها بخش از واقعیت است که هنوز آلوده نشده." کاسیل زیر لب گفت. "تنها جایی که هنوز آزاد است."
لونا خواست چیزی بپرسد، اما ناگهان، زمین زیر پایشان لرزید.
سایههایی که در دوردست حرکت میکردند، حالا نزدیکتر شده بودند.
و سپس، صدای آژیر.
بلند، گوشخراش، مثل شکافتن یک پردهی نازک در فضا.
"آنها ما را پیدا کردند!"
چیزی از میان سایهها بیرون آمد. موجودی که از هیچ و همهچیز ساخته شده بود.
چشمهای درخشانش، مانند دو شکاف از نور سرخ، در تاریکی سوسو زدند. شکل بدنش ثابت نبود، انگار که دائماً در حال تغییر و بازنویسی باشد، مانند یک کد معیوب که سعی دارد خودش را اصلاح کند.
"شکارچیان!" کاسیل فریاد زد.
لونا احساس کرد که خون در رگهایش منجمد شده است. آنها چیزی نبودند که بتوان آنها را با انسانها یا حتی ماشینها مقایسه کرد. آنها مانند ویروسهایی درون یک سیستم بودند، موجوداتی که بین واقعیت و سایههای دیجیتالی در نوسان بودند.
و حالا، آنها به سمتشان میآمدند.
"باید به برج برسیم!" کاسیل بازوی لونا را گرفت. "تنها جایی که میتوانیم امن باشیم، آنجاست!"
اما برج در آن سوی شهر بود. و بین آنها و برج، هزاران شکارچی در حرکت بودند.
لونا چشمانش را بست. ذهنش پر از دادههای بیمعنی، خاطراتی که انگار به او تعلق نداشتند، و صدایی که از اعماق این جهان فریاد میزد:
"اگر حقیقت را میخواهی، فرار کافی نیست. باید بیدار شوی."
و در آن لحظه، برای اولین بار، لونا حس کرد که قدرتی در درونش در حال بیدار شدن است.
اما آیا این قدرت کافی بود تا از میان سایهها عبور کند؟