فصل هشتم: بیداری در میان سایههالونا ایستاده بود، در میان تاریکی، در میان حقیقتی که همیشه در پس پردهای از توهم پنهان شده بود. قلبش با ریتمی نامنظم میتپید، اما این بار نه از ترس—بلکه از آگاهی. از بیداری.
شکارچیان نزدیکتر میشدند.
آنها سایه نبودند، نه آنطور که مردم عادی تصور میکردند. آنها انعکاسهایی بودند از کدی که واقعیت را میساخت، موجوداتی که از نقصهای شبیهسازی بیرون خزیده بودند، نگهبانانی که هر انحرافی از برنامهی اصلی را شناسایی و حذف میکردند.
و حالا، لونا یک انحراف بود.
چشمهای سرخ شکارچیان در تاریکی میدرخشیدند، خطوط بدنشان لحظهبهلحظه تغییر میکرد، انگار که هرگز شکلی ثابت نداشتند.
"باید بدویم!" کاسیل نفسزنان گفت، اما لونا از جایش تکان نخورد.
در درونش، چیزی نجوا میکرد.
نه، دیگر فرار کافی نیست. باید بفهمم.
چشمانش درخشیدند.
و برای اولین بار، جهان را همانطور که واقعاً بود، دید.
زمان کند شد.
نورها و سایهها دیگر تنها سایه نبودند. او میتوانست لایههای پنهان واقعیت را ببیند—کدهایی که در میان هوا جریان داشتند، دادههایی که شکارچیان را تغذیه میکردند، خطوطی که هرچیزی را در اطرافش شکل میدادند.
و مهمتر از همه، او خودش را دید.
پیکرش دیگر فقط یک جسم فیزیکی نبود. او متصل بود، مانند یک گره در میان یک شبکهی بیانتها.
و بعد، شکارچیای که درست روبهرویش بود، حرکت کرد.
چنگالهایش از جنس تاریکی و نور ساخته شده بودند، و درست زمانی که قصد داشت او را از میان ببرد—
لونا دستش را بالا برد.
جهان لرزید.
یک موج عظیم از انرژی از نوک انگشتانش ساطع شد. نه نور، نه سایه، بلکه چیزی میان این دو، چیزی که هرگز در قوانین این جهان تعریف نشده بود.
شکارچی، که تا لحظاتی قبل شکستناپذیر به نظر میرسید، در یک لحظه متلاشی شد.
بدنش از هم پاشید، نه مانند یک موجود زنده که میمیرد، بلکه مانند یک دادهی ناقص که به اجزای سازندهاش تجزیه میشود.
سکوتی غیرطبیعی همهجا را فرا گرفت.
کاسیل نفسش را حبس کرده بود. شکارچیان دیگر، که آمادهی حمله بودند، در میان تاریکی متوقف ماندند. انگار که نمیتوانستند درک کنند چه اتفاقی افتاده است.
و لونا؟
او دیگر همان فرد قبلی نبود.
ذهنش بیدار شده بود، متصل به چیزی عظیمتر، چیزی فراتر از هرآنچه تا به حال میشناخت.
او درک کرده بود.
"آنها مرا شکار میکنند، چون از من میترسند."
اما حالا، دیگر وقت ترس نبود.
وقت آن بود که بجنگد.