فصل نهم: طوفان درونهمهچیز تغییر کرده بود.
لونا ایستاده بود، اما نه در دنیایی که میشناخت. هوای اطرافش بوی الکتریسیته میداد، و هر نفس، انگار که باری از اطلاعات نامرئی را به درون ریههایش میکشید. قلبش هنوز دیوانهوار در سینهاش میکوبید، اما نه از ترس، بلکه از آگاهی. از بیداری.
چیزی در درونش آزاد شده بود. نیرویی که همیشه در اعماق ذهنش نجوا میکرد، حالا دیگر نجوا نبود—بلکه فریاد میزد.
و شکارچیان، آن سایههای لرزان که مانند موجوداتی نامرئی از دل واقعیت بیرون خزیده بودند، دیگر منتظر نبودند.
آنها حمله کردند.
فضا از صدای خشخش دیجیتالی و غرشهای اعوجاجیافته پر شد. سایههایشان، مانند جریانهای باینری بینظم، در میان هوا میرقصیدند و پیچوتاب میخوردند، اما هدفشان مشخص بود—نابود کردن چیزی که نباید وجود میداشت.
چیزی مانند لونا.
اما او اینبار نمیدوید. نمیترسید. دیگر زمان فرار تمام شده بود.
چشمانش درخشیدند، نه با نور، بلکه با درکی تازه.
جهان، همانطور که همیشه میدید، از هم پاشید. ساختمانها دیگر فقط دیوارهای سرد و بیروح نبودند؛ آنها جریانهای کدی بودند که بر یکدیگر سوار شده بودند. آسمان، دیگر فقط گسترهای بیانتها نبود؛ بلکه خطوط دادهای بود که مانند شریانهای زنده در هم تنیده شده بودند.
و مهمتر از همه، او خودش را دید.
لونا دیگر فقط یک جسم فیزیکی نبود. او مانند یک گره در شبکهای عظیم بود، بخشی از چیزی بسیار فراتر از خودش.
و ناگهان، همهچیز متوقف شد.
زمان کند شد.
حرکت شکارچیانی که به سمتش میآمدند، در هوا سنگین و کشدار شد. ضربان قلبش، که تا لحظهای قبل طوفانی میکوبید، اکنون آرام بود، هماهنگ با ریتمی جدید. انگار که برای اولین بار، نه تنها در این دنیا، بلکه در قوانین آن نیز کنترل داشت.
و بعد، قدرتش را حس کرد.
از اعماق وجودش، جریانی از نور و تاریکی برخاست. انرژیای که از هیچ منبعی تغذیه نمیشد، بلکه خودش یک منبع بود.
و با یک حرکت سادهی دست، همهچیز تغییر کرد.
یک موج از انرژی، چیزی فراتر از نور، فراتر از ماده، از او آزاد شد.
شکارچیانی که در یکقدمیاش بودند، مانند دادههای مختلشده از هم گسیختند. بدنهایشان، که هیچگاه بهدرستی فیزیکی نبودند، به تکههایی از کد تبدیل شد و در هوا محو گشت.
سکوتی سنگین برقرار شد.
کاسیل، که تا لحظاتی قبل فریاد میزد که باید فرار کنند، حالا با چشمانی گسترده از حیرت، به او خیره شده بود. شکارچیان دیگر، که همچنان در سایههای دیجیتالی در حال حرکت بودند، برای اولین بار درنگ کردند.
آنها، که همیشه تعقیب میکردند، همیشه میکشتند، حالا نمیدانستند باید چه کنند.
و لونا؟
او دیگر یک قربانی نبود. دیگر یک هدف نبود.
او یک تهدید بود.
و پیش از آنکه بتواند حتی یک کلمه بگوید—
جهان اطرافش فروپاشید.
نه مانند یک انفجار، نه مانند زلزلهای که زمین را میلرزاند، بلکه مانند یک کد که در حال کرش کردن است.
ساختمانها، خیابانها، حتی آسمان، به دادههایی از نور و تاریکی تبدیل شدند. همهچیز شروع به لرزیدن کرد، مانند شیشهای که در حال ترک برداشتن است، اما اینبار، این شیشه، خودِ واقعیت بود.
لونا فریاد کشید، اما صدایش در طوفانی از اطلاعات گم شد.
و بعد—
سقوط.
همهچیز تاریک شد.
و وقتی چشمانش را باز کرد، دیگر در آن دنیا نبود.