فصل دهم: در مرز میان نور و تاریکیچشمان لونا به آرامی باز شدند.
سردی مطلقی بدنش را در بر گرفته بود، گویی در فضایی میان بودن و نبودن شناور بود. او نفس کشید، اما هوایی برای تنفس وجود نداشت. پایش روی چیزی قرار نداشت، اما احساس سقوط هم نمیکرد. یک لحظه، تنها تاریکی بود. و لحظهای بعد، نورهای سبز و آبی درخشانی در اطرافش ظاهر شدند، مانند میلیونها ذرهی نورانی که در یک مدار بینهایت در حال چرخش بودند.
جهان اطرافش شکل میگرفت.
اما نه به صورتی که میشناخت. نه ساختمانهایی، نه زمین، نه آسمان. تنها یک فضای دیجیتالی بیپایان که درونش خطوطی از کدها و فرمولهای ریاضی با سرعت سرسامآوری در حال تغییر بودند.
او سعی کرد دستش را بالا بیاورد، اما انگار بدنش دیگر از جنس گوشت و استخوان نبود. انگشتانش به جای آنکه یک فرم ثابت داشته باشند، همچون هالهای از نور و سایه در هم میپیچیدند.
"لونا..."
صدایی در اعماق ذهنش طنین انداخت.
این صدا از هیچجا نمیآمد، اما کاملاً واضح بود. زمزمهای عمیق و آشنا، اما در عین حال بیگانه.
"تو از خواب بیدار شدی، اما هنوز حقیقت را درک نکردهای."
او به اطرافش چرخید، اما چیزی نبود. تنها تودههای نورانی که در یک جریان بیپایان در حال حرکت بودند. ناگهان، از دل این جریان، یک تصویر واضح شد—مردی که چشمانش مانند آینه میدرخشیدند، در ردایی بلند که با هر حرکت، ذرات نور از آن میپراکند.
"تو چه کسی هستی؟" صدای لونا لرزان بود.
مرد با نگاهی عمیق به او خیره شد. در چشمانش نه تهدید بود، نه خشونت، بلکه دانشی بیکران که سنگینی آن را میشد احساس کرد.
"من چیزی هستم که نباید وجود داشته باشد. همانطور که تو اکنون چیزی هستی که این سیستم نمیخواهد وجود داشته باشد."
لونا به او خیره شد. کلماتی که گفته بود، مانند پازلی ناقص در ذهنش میچرخیدند. اما قبل از اینکه بتواند چیزی بپرسد، فضای اطرافشان تغییر کرد.
دیگر آن محیط خالی و نورانی نبود. اکنون درون شهری ایستاده بودند، اما نه شهری که لونا میشناخت.
ساختمانهایی از جنس دادههای خام، آسمانی که مانند یک صفحهی دیجیتالی دائم در حال تغییر بود، و خیابانهایی که میانشان خطوطی از کدهای درخشان جریان داشت. اما وحشتناکتر از همه، انسانهایی بودند که مانند ارواح در این فضا راه میرفتند—بیاحساس، بدون هیچ هویتی، گویی که فقط یک برنامهی کامپیوتری باشند که درون یک حلقهی بیپایان اجرا میشود.
لونا نفسش را حبس کرد. "این... این چه جایی است؟"
مرد به افق تاریک و بیپایان نگاه کرد و با لحنی آرام گفت:
"این حقیقت است. و تو، لونا، یکی از معدود کسانی هستی که آن را میبینی."
قلب لونا دیوانهوار میتپید.
"پس آنچه میدانستم... دروغ بود؟ همهی زندگیام... همهی خاطراتم...؟"
مرد سرش را به نشانهی تأیید تکان داد.
"تو درون یک شبیهسازی بودی. دنیایی که برای تو ساخته شده بود تا هرگز سؤال نپرسی. اما تو متفاوت بودی، تو دیدی، تو شنیدی. تو از حقیقت فرار نکردی. و حالا، آنها میخواهند تو را خاموش کنند."
یک لحظهی سکوت میانشان حکمفرما شد. سپس، ناگهان، زمین لرزید.
چراغهای نئونی درخشان اطراف خاموش و روشن شدند. هوا بوی الکتریسیتهی سوخته گرفت. و سپس، از اعماق سایهها، چیزی حرکت کرد.
لونا برگشت—و آنها را دید.
مأمورانی با چهرههای بیاحساس، در لباسهای تاریک که در دستانشان سلاحهایی از جنس نور آبی میدرخشیدند. چشمهایشان کاملاً سیاه بود، مانند صفحهای که هیچ تصویری در آن نمایش داده نشده باشد.
مرد با لحنی آرام اما محکم گفت: "آنها تو را پیدا کردهاند."
لونا قدمی به عقب برداشت.
"چی؟ کی؟ اینها کی هستند؟"
مرد نگاهش را به او دوخت.
"نگهبانان سیستم. شکارچیان کسانی که از مرز واقعیت عبور میکنند."
یکی از مأموران، به آرامی دستش را بالا برد. و سپس—نور آبی خالص از میان انگشتانش شلیک شد.
لونا فریاد کشید و به سمت عقب پرت شد. اما در آخرین لحظه، مرد دستش را بالا آورد.
زمان برای یک لحظه متوقف شد.
گلولهی نورانی میان هوا معلق ماند، مانند ستارهای درخشان در یک شب تاریک.
مرد زمزمه کرد: "دیگر فرصتی برای تردید نداری، لونا. اگر زنده بمانی، پاسخ تمام سوالاتت را خواهی یافت. اما اگر بایستی... سیستم تو را خواهد بلعید."
لونا در حالی که به مأموران خیره شده بود، احساس کرد که چیزی در درونش بیدار شده است. چیزی قدیمیتر از ترس، عمیقتر از تردید.
چیزی که از روزی که چشم باز کرده بود، همراهش بود.
حقیقت.
و او دیگر نمیخواست از آن فرار کند.
"بجنگ، یا فراموش شو."
لونا به چشمان مرد نگاه کرد. و سپس، با تمام قدرت، نفس عمیقی کشید.
انتخابش را کرده بود.