لونا:فراتر از پرده‌ی واقعیت

نویسنده: parmis_farahani2006

فصل یازدهم: در آغوش شعله‌های حقیقت
لونا با هر نفس عمیقی که می‌کشید، بیشتر از گذشته حس می‌کرد که چیزی در اعماق وجودش شکوفا شده است. این چیزی نبود جز اراده‌ای آهنین که همچون یک فوران بی‌وقفه در درونش زبانه می‌کشید. حس می‌کرد که هر سلول بدنش به چیزی متفاوت تبدیل شده است، چیزی که دیگر نمی‌توانست در بند محدودیت‌های پیشین بماند. دیگر نه ترسی در دلش بود، نه تردیدی که روزگاری ذهنش را به خود مشغول می‌کرد. حقیقت در آن لحظه، به وضوح در ذهنش روشن شده بود. او دیگر نمی‌خواست در دنیای دروغین و مصنوعی زندگی کند. حالا وقت آن رسیده بود که با حقیقت روبه‌رو شود، حتی اگر این به معنای از دست دادن همه‌چیز باشد.
نور آبی که از دستان مأموران به سویش می‌آمد، هنوز در هوا معلق بود. این نور، که زمانی برایش تهدیدی مرگبار به نظر می‌رسید، اکنون مانند یک جرقه کوچک در برابر اراده‌اش به نظر می‌رسید. به سرعت، یک موج نامرئی از انرژی در درونش شعله‌ور شد. این انرژی همانند جریانی از برق بود که تمام بدنش را در بر گرفت. همان‌طور که دستش را به سمت جلو حرکت داد، از میان انگشتانش یک سپر نوری پر از جرقه‌های ریز و درخشان به وجود آمد.
نور آبی که از دستان مأموران به سویش حرکت می‌کرد، به تدریج تغییر مسیر داد و در هوا پخش شد. این تغییر، همانند یک انفجار کوچک از انرژی بود که فضای اطرافش را تکان داد. گلوله‌های نور به زمین افتادند و تبدیل به جرقه‌هایی از انرژی شدند که در هوا پخش شدند. صدای انفجار خفیفی به گوش رسید که برای لحظه‌ای فضا را از سکوت مطلق خارج کرد.
مرد پشت سر لونا، با نگاه ثابت و عمیقی به افق نگاه می‌کرد. انگار هیچ چیز نمی‌توانست او را از مسیرش منحرف کند. سرانجام، بعد از لحظاتی که گویی زمان از حرکت ایستاده بود، او آرام و بی‌هیچ عجله‌ای گفت: "این اولین نشانه است. لونا، تو دیگر نمی‌توانی عقب‌نشینی کنی. این نبرد، تنها برای بقا نیست، بلکه برای حقیقت است."
لونا نفس عمیقی کشید. احساس می‌کرد که درونش چیزی از گذشته گم‌شده‌اش دوباره زنده شده است. این چیزی که از آن صحبت می‌کرد، دیگر فراتر از ترس یا تردید بود. او به دنیای پیرامونش نگاه کرد. همه چیز در حال تغییر بود. ساختمان‌ها در هم می‌پیچیدند، خیابان‌ها به خطوط کد تبدیل می‌شدند، و آسمان به صفحه‌ای دیجیتالی تبدیل می‌شد که هیچ ثباتی نداشت.
مأموران، که مانند سایه‌هایی بی‌احساس در میان این فضا حرکت می‌کردند، به تدریج به لونا نزدیک‌تر می‌شدند. نگاه‌های خالی و سردشان هیچ چیزی را جز بی‌رحمی و دقت نمی‌رساند. اما لونا دیگر نه از آن‌ها می‌ترسید، نه از هیچ‌چیز دیگری. او به خوبی می‌دانست که حقیقت، حتی اگر به بهای جانش تمام شود، برایش از هر چیزی مهم‌تر است. اکنون باید با آنچه که در پیش رو دارد، روبه‌رو شود.
یکی از مأموران که به وضوح بیشتر از بقیه به تحرکات لونا توجه می‌کرد، با صدای سرد و بی‌روح خود گفت: "تو نمی‌دانی که چه می‌کنی. نمی‌دانی که با این انتخاب، خودت را به نابودی می‌کشی."
لونا به چشمان بی‌احساس او نگاه کرد. چیزی در درونش مانند آتش شعله‌ور شد. چشمانش دیگر هیچ تردید یا ترسی در خود نداشتند. همان‌طور که به آرامی نفس می‌کشید، با صدای محکم و با اراده گفت: "من نمی‌خواهم بیشتر در دنیای دروغین شما زندگی کنم. و هر بهایی که برای یافتن حقیقت باید بپردازم، حاضرم آن را بپردازم."
در همان لحظه، زمین زیر پای لونا لرزید. فضا از هر سو به یک نبرد شگرف تبدیل شده بود. در آسمان، خطوط کد در حال چرخش بودند، و زمین تبدیل به فضایی دیجیتالی شده بود که هیچ شباهتی به دنیای آشنای لونا نداشت. مأموران همچنان نزدیک‌تر می‌شدند، اما لونا دیگر به هیچ‌چیز اهمیتی نمی‌داد. تنها حقیقت بود که برای او اهمیت داشت.
در حالی که نگاهش را از مأموران بر نمی‌داشت، دست‌هایش به سرعت به سمت جلو کشیده شد. موجی از انرژی که از درونش شعله‌ور شده بود، به سرعت از دستانش به سوی مأموران شلیک شد. این انرژی نه تنها آن‌ها را از پا درآورد، بلکه به شدت فضا را تغییر داد. مأموران یکی پس از دیگری به زمین افتادند، و در همان لحظه، سیستم شروع به فروپاشی کرد.
مرد پشت سر لونا، همچنان آرام و ثابت ایستاده بود. او به افق تاریک نگاه می‌کرد، چشمانش پر از دردی بود که به نظر می‌رسید هیچ چیزی نمی‌تواند آن را التیام بخشد. "این تنها آغاز است. از این لحظه به بعد، تمام چیزهایی که می‌شناختی، در معرض تغییر خواهند بود."
لونا به مرد نگاه کرد. چیزی در چشمانش بود که تمام ترس‌ها و تردیدهایش را از بین برد. در درونش چیزی می‌جوشید که هیچ‌گاه قبل از این احساس نکرده بود. او می‌دانست که اکنون هیچ راه بازگشتی ندارد.
"هر چیزی که باید بشکند، خواهد شکست. و من دیگر هیچ چیزی را از دست نخواهم داد." لونا با صدای محکم و راسخ گفت، و به قدم‌هایش به سوی حقیقت ادامه داد.
آن لحظه‌ای که تمام چیزهایی که لونا تا آن لحظه می‌شناخت، در حال فروپاشی بودند، تنها یک حقیقت باقی ماند: او دیگر آماده بود. برای حقیقت، برای آزادی، برای آنچه که باید می‌یافت.
"همه چیز تمام خواهد شد. و من در کنار تو خواهم بود." مرد به آرامی گفت، و در چشمانش چیزی بود که تمام ابهام‌های دنیای اطراف را از بین می‌برد.
لونا سرش را به آرامی تکان داد. او دیگر آماده بود. برای نبرد با سیستم، برای مبارزه با حقیقت، برای جنگیدن تا آخرین لحظه.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.