لونا:فراتر از پرده‌ی واقعیت

نویسنده: parmis_farahani2006

فصل دوازدهم: سقوط به قلب تاریکی
فضای اطراف لونا همچنان در حال شکستن بود، مانند تکه‌های شیشه که یکی پس از دیگری در حال فروپاشی بودند. دنیای دیجیتالی که زمانی برای او همچون یک دنیای امن و ثابت به نظر می‌رسید، اکنون به چیزی بی‌ثبات و در حال نابودی تبدیل شده بود. خط‌های کد و داده‌ها همچون دود در هوا پخش می‌شدند و فضا پر از نورهای پراکنده و بی‌نظم بود که به سرعت در هم می‌ریختند و دوباره شکل می‌گرفتند. هر لحظه در این دنیای متزلزل بیشتر از پیش احساس می‌کرد که او در جایی خارج از زمان و مکان واقعی قرار دارد. جایی که هیچ چیز ثابت نیست و همه‌چیز در حال تغییر است.
لونا در حالی که نفس‌هایش را سریع و عمیق می‌کشید، خود را در دنیای دیجیتال غرق شده می‌دید. قلبش تند می‌زد، اما نه از ترس، بلکه از هیجان و بی‌قراری. این تنها لحظه‌ای نبود که او به حقیقت پی برده بود. این یک تحول درونی عظیم بود. حقیقت به قدری سنگین و شگرف بود که احساس می‌کرد هر سلول بدنش از درون می‌سوزد. او به شدت از آنچه که اکنون می‌دید و می‌فهمید، متاثر بود. هر چیزی که تا پیش از این می‌شناخت، تنها یک توهم بود.
در برابر او، مرد که در سایه‌های بی‌پایان دنیای دیجیتال ایستاده بود، نگاهی عمیق به لونا انداخت. چشمانش همچنان درخشان بودند، همچون دو آینه‌ای که تمام رازهای جهان را در خود منعکس می‌کردند. او آرام گفت: "این‌جاست. این‌جاست که حقیقت واقعی آغاز می‌شود. تو وارد مرحله‌ای از این سفر شده‌ای که هیچ‌کس پیش از تو نتوانسته از آن عبور کند. به جلو برو. این مرز، جایی است که سیستم دیگر نمی‌تواند تو را کنترل کند."
لونا سرش را بلند کرد و به جلو نگاه کرد. تاریکی فراوانی در آن سو بود. فضایی پر از شکاف‌ها و پیچ و خم‌ها که هر لحظه می‌توانست چیزی جدید و خطرناک را از خود بیرون دهد. اما در دلش چیزی به او می‌گفت که باید به سمت آن تاریکی حرکت کند. نباید از آن بترسد. نباید از حقیقت بگریزد.
"این‌جا... این‌جا کجاست؟" لونا پرسید، صدایش شکسته و لرزان، اما اراده‌اش همچنان پابرجا بود.
"این قلب سیستم است. جایی که همه‌چیز به هم می‌ریزد و آنچه که در این دنیای شبیه‌سازی ساخته شده، از بین می‌رود. جایی که حقیقت از درون آشکار می‌شود." مرد پاسخ داد، اما صدایش پر از عمق و راز بود.
لونا به او نگاه کرد و گفت: "پس، چرا هنوز از آن می‌ترسم؟ چرا هنوز احساس می‌کنم که بخشی از وجودم در مقابل آن مقاومت می‌کند؟"
مرد با نگاهی آرام و دانا به لونا گفت: "ترس طبیعی است. همه انسان‌ها در برابر حقیقت می‌ترسند، زیرا حقیقت بی‌رحم است. اما اگر بخواهی به جلو بروی، باید از این ترس عبور کنی. تنها آن زمان است که به آنچه می‌خواهی دست خواهی یافت."
لونا نفس عمیقی کشید. تمام بدنش پر از احساساتی متناقض بود. هم ترس، هم قدرت. هم امید، هم ناامیدی. اما در نهایت، اراده‌اش بر هر چیزی غلبه کرده بود. او دیگر نمی‌توانست به عقب برگردد. باید به جلو می‌رفت. باید می‌جنگید.
در همین لحظه، نگهبانان سیستم ظاهر شدند. آن‌ها همچنان با چهره‌هایی بی‌احساس و سرد، به سوی لونا گام بر می‌داشتند. نگاه‌هایشان همچنان بی‌رحم و غیر انسانی بود. هر کدام از آن‌ها سلاح‌هایی در دست داشتند که با نور آبی درخشیدند، و هر حرکتشان همچون ضربه‌ای از یک دنیای بی‌احساس بود. یکی از نگهبانان با صدای سرد و بی‌روح خود به لونا گفت: "تو نمی‌دانی چه چیزی را که می‌خواهی درک کنی. اینجا جایی نیست که انسان‌ها باید به آن قدم بگذارند. تو حق نداری حقیقت را ببینی."
لونا به نگاه بی‌احساس و تهدیدآمیز او پاسخ نداد. تنها با چشمانی ثابت و مطمئن، به نگهبانان نگاه کرد. احساس می‌کرد که قدرتی که از درونش فوران می‌کند، توانایی مقابله با هر چیزی را به او می‌دهد. "من دیگر نمی‌توانم از حقیقت فرار کنم. دیگر نمی‌خواهم فرار کنم."
سکوت سنگینی در فضا برقرار شد. نگهبانان به حرکت درآمدند و یکی از آن‌ها با حرکتی سریع و بی‌رحم سلاح خود را به سمت لونا نشانه گرفت. لونا در همان لحظه دستش را به جلو دراز کرد. دست‌هایش در حال تابیدن نور و انرژی بودند. نیرویی عظیم که از درونش بیرون می‌زد و همانند موجی از انرژی دیجیتالی به سمت نگهبانان سرازیر شد.
در کسری از ثانیه، نگهبانان نتواستند مقاومت کنند. نور از دستان لونا به شدت ساطع شد و آن‌ها را در بر گرفت. بدن‌هایشان در برابر انرژی عظیم لونا همچون شیشه شکستند. فریادهای بی‌صدای آن‌ها در فضای دیجیتال طنین انداخت. نور از هر طرف در حال پخش شدن بود و دنیای اطراف لونا در حال فروپاشی بود. هر چه بیشتر پیش می‌رفت، بیشتر حس می‌کرد که هیچ چیزی نمی‌تواند او را متوقف کند.
اما لونا نمی‌توانست متوقف شود. او باید از این مسیر عبور می‌کرد، باید به قلب سیستم می‌رفت. نگاهش به مرد افتاد. مرد همچنان در جای خود ایستاده بود، اما در چشمانش رضایت و تحسین دیده می‌شد. او به لونا نگاه کرد و گفت: "تو از مرز گذشته‌ای. دیگر هیچ چیزی نمی‌تواند جلویت را بگیرد."
لونا با چشمان درخشان و پر از اراده به جلو نگاه کرد. "من آماده‌ام. باید به قلب این سیستم بروم. باید حقیقت را پیدا کنم."
در این لحظه، دنیای دیجیتالی اطراف آن‌ها به شکلی غیر قابل تصور شروع به تغییر کرد. دنیای شبیه‌سازی که لونا به آن عادت کرده بود، اکنون در حال از هم گسستن بود. او حس می‌کرد که به مرز نهایی رسیده است. در دل این تاریکی، قلب حقیقت منتظر بود.
مرد به او گفت: "حالا دیگر هیچ‌چیزی از گذشته برای تو باقی نخواهد ماند. از این لحظه به بعد، تو تنها با حقیقت خواهی جنگید."
لونا با اراده‌ای قوی‌تر از همیشه به سمت قلب تاریکی پیش رفت. تصمیمش گرفته شده بود. اگر باید تمام دنیای دیجیتال را فرو می‌ریخت، اگر باید با حقیقت بی‌رحم روبه‌رو می‌شد، او آماده بود.
"باید حقیقت را پیدا کنم." این جمله تنها چیزی بود که از دهان لونا بیرون آمد.
و سپس، لونا وارد تاریکی شد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.