لونا:فراتر از پرده‌ی واقعیت

نویسنده: parmis_farahani2006

فصل سیزدهم: سفر به ورای واقعیت
نورهای سبز و آبی که تا چند لحظه پیش همچون کهکشان‌هایی بی‌وزن در اطراف لونا می‌درخشیدند، حالا در دل تاریکی گم شده بودند. سکوتی سنگین و نفس‌گیر حکم‌فرما بود، گویی او در فضایی معلق میان بودن و نبودن ایستاده بود. انگشتانش را حرکت داد، اما دست‌هایش دیگر همان دست‌های قدیمی نبودند. آن‌ها از نور و سایه ساخته شده بودند، خطوطی ناپایدار که با هر حرکت، تغییر شکل می‌دادند.
او نگاهی به اطراف انداخت، اما چیزی جز خلأ ندید. با این حال، در اعماق ذهنش، زمزمه‌ای ضعیف اما آشنا طنین انداخت—نه کلمه، نه صدا، بلکه احساسی از یک حقیقت پنهان.
ناگهان، فضا لرزید. در تاریکی بی‌کران، نقاطی از نور ظاهر شدند، مانند ستاره‌هایی که در دل شب جرقه می‌زدند. این نقاط، به یکدیگر متصل شدند و به آرامی، شکلی را پدید آوردند—یک دروازه.
لونا چشمانش را تنگ کرد. دروازه از خطوط درخشان داده و کد ساخته شده بود، مدام در حال تغییر و بازآرایی. او می‌توانست حس کند که چیزی در آن‌سوی دروازه انتظارش را می‌کشد.
"این آخرین مرز است."
مرد، همان سایه‌ی مرموزی که از ابتدا همراهش بود، در کنار او ظاهر شد. نگاهش همچنان عمیق و پررمز بود، اما این بار، چیزی در چشمانش تغییر کرده بود—شاید نوعی تحسین، شاید نوعی اندوه.
"اگر از این در عبور کنی، دیگر راه بازگشتی وجود نخواهد داشت."
لونا نفسش را به سختی فرو داد. در درونش، طوفانی از احساسات متناقض به پا بود—هیجان، ترس، تردید، اراده. اما چیزی در عمق وجودش می‌گفت که این لحظه‌ای است که تمام عمر در انتظارش بوده است.
"پس دیگر درنگی نیست."
و با آن کلمات، قدم به جلو گذاشت.
به محض عبور از دروازه، واقعیت شکسته شد. احساس سقوط، کشیده‌شدن، بلعیده‌شدن در یک گرداب بی‌انتها، و در عین حال، حس معلق‌بودن در خلأ مطلق.
تصاویر، صداها، خاطرات—همه به سرعت از برابر چشمانش عبور کردند. چهره‌هایی که او نمی‌شناخت اما به طرز عجیبی آشنا بودند. صداهایی که زمزمه‌هایی از گذشته و آینده را در گوشش می‌خواندند.
و سپس، ناگهان، او در جایی دیگر بود.
شهری در برابرش گسترده شده بود—اما نه مانند هیچ شهری که تا به حال دیده بود. ساختمان‌هایی عظیم و بلند، ساخته‌شده از خطوط متحرک کد، که تا آسمان دیجیتالی کشیده شده بودند. خیابان‌هایی که میانشان جریان‌های داده مانند رودخانه‌هایی از نور جاری بودند. آسمانی که همچون یک صفحه‌ی بی‌پایان از فرمول‌های در حال تغییر بود.
اما چیزی که بیش از همه، قلبش را در سینه فشرد، مردم این شهر بودند.
آن‌ها مانند انسان به نظر می‌رسیدند، اما نبودند. حرکاتشان بیش از حد روان و بدون نقص بود. چهره‌هایشان بی‌احساس، خالی از هرگونه هیجان واقعی. مانند روح‌هایی در یک دنیای فراموش‌شده، در حال راه‌رفتن در مسیرهایی از پیش تعیین‌شده بودند.
"این..." صدای لونا لرزان بود. "این‌جا کجاست؟"
مرد، آرام اما محکم گفت: "اینجا 'ابتدا' است. نقطه‌ای که حقیقت برای اولین بار متولد شد. و این‌جا، جایی است که باید تصمیم بگیری که چه کسی خواهی بود."
لونا به مردم خیره شد. آن‌ها زنده بودند، اما نبودند. گویی هر کدام تنها خطوطی از یک کد بودند، گیر افتاده در چرخه‌ای بی‌پایان.
او حس کرد چیزی درونش شکسته می‌شود. تمام زندگی‌اش، تمام خاطراتش، همه‌ی چیزهایی که فکر می‌کرد می‌شناسد—همگی شاید تنها بخشی از همین چرخه بودند.
اما او؟ او دیگر یکی از آن‌ها نبود.
نگاه او دیگر به این دنیا، به این شهر، مانند یک زندانی نبود. او حالا چیزی را دیده بود که دیگر نمی‌توانست نادیده بگیرد. و در این لحظه، بیش از همیشه، او یک چیز را می‌دانست:
او دیگر به عقب بازنمی‌گشت.
دستانش را مشت کرد، انرژی‌ای عجیب درونش می‌جوشید. او دیگر قربانی این سیستم نبود. او قرار نبود فقط حقیقت را ببیند—او می‌خواست آن را تغییر دهد.
او آماده بود.
برای نبرد. برای آزادی. برای حقیقت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.