فصل چهاردهم: بیداری دومسکوت، نه از نوع آرامشبخش، بلکه از آن دست سکوتهایی بود که قبل از طوفان مینشیند. همهچیز ایستا بود، اما لرزشی نامرئی در بطن فضا جریان داشت. لونا حس میکرد هر ذرهای از این شهرِ دروغین نفسش را حبس کرده و منتظر یک جرقه است.
او ایستاده بود؛ میان یک خیابان که دیگر خیابان نبود. آسفالتش بافت نداشت—از رشتههای درخشان کد ساخته شده بود که با هر قدمش زیر پا موج میخورد. نورهای نئونی آویخته از دیوارهای دادهمانند، ضعیف و لرزان بودند. آسمان بالای سرش همانند پردهی دیجیتالی عظیمی بود که رنگش به خاکستری خفه گراییده بود؛ نه روز بود و نه شب، گویی زمان هم در اینجا فراموش شده بود.
هرچه بیشتر به اطراف نگاه میکرد، کمتر شباهتی به واقعیتی که روزی میشناخت، پیدا میکرد. اینجا جهانی بود که حقیقت در آن دفن شده بود، و حالا… او، لونا، آمده بود تا آن را از گور بیرون بکشد.
درون سینهاش، قلبش چنان میتپید که گویی میخواست از قفسهی سینه بیرون بپرد. اما این تپش، دیگر از ترس نبود. این ضربان، از جنس آگاهی بود؛ از جنس بیداری.
صدایی آهسته، ولی نافذ، در پشت ذهنش پیچید:
«تو دیگر آن دختر سابق نیستی.»
و او این را حس میکرد.
قدم به قدم جلو رفت. هر گامی که برمیداشت، کدهای زمین زیر پایش از رنگ آبی به سبز، و سپس به طلایی تغییر رنگ میدادند. واقعیت در برابرش عقبنشینی میکرد، مثل پردهای که باد آن را کنار میزند.
و آنگاه، از دل این فضای دیجیتال، دوباره او را دید: مردی که چشمهایش مثل آینه میدرخشید.
اما این بار، حضورش سنگینتر بود. لباسش دیگر فقط از نور تشکیل نشده بود—بلکه ذراتی از زمان و خاطرات در اطرافش شناور بود. وقتی قدم برداشت، لونا صدای وزوز نرمکُدها را شنید؛ انگار خود واقعیت از وجود او آگاه بود.
او نزدیک شد. چشمانش به لونا دوخته شده بود. چشمانی که نه فقط نگاه میکردند، بلکه درون آدم را میدیدند.
"آنها فهمیدهاند، لونا."
صدایش، همچون ضربهی پتکی نرم اما سنگین به ذهنش نشست.
"آنها میدانند تو بیدار شدهای."
لونا پرسید: "آنها... کی هستند؟"
مرد لبخندی تلخ زد. "سازندگان. کنترلگران. ذهنهایی که این زندان نورانی را طراحی کردند. و حالا، تو را تهدید میدانند."
ناگهان زمین زیر پایشان لرزید. صدایی مانند فریاد فلزات در حال پارگی از دور به گوش رسید. هوا پر شد از بوی الکتریسیتهی سوخته، انگار هر لحظه ممکن بود این جهان جعلی در هم بشکند.
مرد آهسته دستش را بالا آورد. خطوط نور در اطرافشان گرد آمدند، و از درون آنها، شیئی بالا آمد.
سلاحی، ساخته از حقیقت.
نه تیغه بود، نه تفنگ. چیزی میان نور و آگاهی. چیزی که انگار از خاطرات فراموششدهی خود لونا ساخته شده بود.
وقتی آن را لمس کرد، نفسش در سینه حبس شد.
خاطرات دروغین جلوی چشمانش شکستند؛ مادرش که لبخند میزد، اتاقی که کودکیاش در آن سپری شده بود، پنجرهای که هرگز واقعاً وجود نداشت. همه چیز مانند شیشه خرد شد، و چیزی زیر آنها زنده بود.
"این تویی. این چیزیست که همیشه بودی." مرد گفت.
سلاح، خودش را با دست لونا تطبیق داد. انگار سالها منتظر این لحظه مانده بود.
در همان لحظه، صدای گامهایی همگام، ولی سنگین، از دور بلند شد.
و بعد... دیدشان.
مأموران. نه مانند قبل، بلکه پیشرفتهتر، خشمگینتر. پیکرههایی از سایه و نور. چشمهایی چون آتش خاموششده، اما هنوز در حال سوختن. در دستهایشان، سلاحهایی از جنس اشعهی ناب.
و میانشان، موجودی عظیمالجثه در حرکت بود. هیولایی از دادههای فاسد. چهرهاش نداشت، اما ترس را از فاصلهی دور ساطع میکرد. سیستم، در حال اعزام هستهی دفاعیاش بود.
لونا یک لحظه تردید کرد.
اما صدایی در درونش برخاست—قوی، ریشهدار، مانند ندایی که همیشه آنجا بوده، منتظر لحظهای برای بیدار شدن:
"بجنگ، یا فراموش شو."
او قدمی به جلو برداشت. زمین زیر پایش ترک برداشت و با هر قدم، لایههای پنهان این واقعیت آشکارتر میشدند.
مرد آهسته گفت:
"تو دیگر انتخابت را کردهای، لونا. حالا زمان اثبات آن است."
و آنگاه که مأمور اول سلاحش را بالا برد،
لونا پاسخ داد.
نه با ترس.
نه با فرار.
بلکه با نوری که از درونش برخاست.
و آن لحظه، فصل جدیدی آغاز شد.
نه فقط در داستان او.
بلکه در سرنوشت تمام کسانی که هنوز در خواب بودند.