فصل پانزدهم: ورود به شکافنور شمشیرِ حقیقت در دستان لونا، دیگر فقط یک سلاح نبود؛ آن، تکهای از وجودش شده بود. چون پژواکی از خودش در آیندهای که هنوز ننوشته بود. درخشش آن، تاریکی را با بیرحمی میشکافت. هر لرزشش، حقیقتی را از دل دروغها بیرون میکشید.
زمین زیر پاهایش میلرزید. اما این لرزش، طبیعی نبود. صدایی شبیه به پارگی یک بُعد دیگر، آرامآرام در گوشش پیچید؛ انگار خودِ واقعیت، فریاد میکشید و از حضور او هراس داشت.
مأموران، با چهرههای بیاحساس و چشمهایی چون خلأ، از دل دیوارها بیرون میخزیدند. مثل ارواح فراموششدهای که از مرز فنا برگشته بودند. یکیشان حتی شکل معلم دوران کودکیاش را داشت. با همان لبخند، همان لباس… اما آن نگاه؟ نه. آن نگاه انسانی نبود. تهی بود. ساختگی.
لونا خشکش زد. لحظهای کوتاه. قلبش فرو ریخت.
اما همان لحظه، شمشیر در دستانش لرزید. انگار یادآوری میکرد:
"آنها واقعی نیستند. هیچکدامشان نبودند."
نفس عمیقی کشید و اولین ضربه را زد. شمشیر در بدن کاذب مأمور فرو رفت. نه خون، نه استخوان—فقط ذرات نور و کدی معلق در هوا. انگار خودش را از دروغی رها کرده بود.
از دور، صدای آشنای مرد با ردای نورانی آمد.
"به شکاف برس! قبل از اینکه سیستم خودش را بازنویسی کند!"
او نگاه کرد—و در افق، چیزی را دید.
شکاف.
نه مثل در، نه مثل تونل.
بلکه گویی بخشی از آسمان، خودش را پاره کرده بود و راهی به سوی عمقِ چیزی دیگر باز کرده بود. حلقهای از نورِ درخشان که در لبههایش سایههایی موج میزدند؛ مثل خاطرات نیمهجان.
اما مسیر تا شکاف… پر از درد بود.
او دوید.
هر گامی، مثل قدمگذاشتن روی خاطرات جعلیاش بود. تصویرهایی در ذهنش یکییکی ظاهر میشدند و میسوختند:
– روزی که اولین بار عاشق شد.
– تولدی که هیچگاه وجود نداشت.
– پدری که واقعاً نبود، اما همیشه در خاطرش لبخند میزد.
هر قدم، حقیقت را از دروغها جدا میکرد.
و درست در نیمهی مسیر، چیزی راهش را بست.
موجودی از سایه، بلندتر از هر انسان. بیچهره، اما سهمگین. هر حرکتش موجی از کدهای مسموم در فضا پخش میکرد. بوی سوختنِ داده، در هوا پیچید.
و آنگاه که دهان نداشت، اما لب به سخن گشود:
"تو قرار نبود بیدار شوی، لونا. ما تو را ساختیم، کنترل کردیم، تعریف کردیم. چرا از نقش خود خارج شدی؟"
لونا، در حالی که شمشیرش را بالا گرفت، نفسش را بیرون داد. نگاهش دیگر مثل قبل نبود—دخترِ سرگردان نبود، بلکه زنی بود که حقیقت را دیده بود و حالا نمیخواست عقبنشینی کند.
"زیرا من نقش نیستم." صدایش محکم بود، لرزشدار اما کوبنده.
"من انسانم. نه کد. نه تابع. نه متغیر. من خاطره نیستم. من تصمیمم."
موجود فریاد کشید. از دهانش موجی از کدهای مخرب آزاد شد.
اما لونا، بدون لحظهای تردید، به جلو پرید.
شمشیرش را میان موج تاریکی فرود آورد.
صداها، رنگها، دادهها—همه چیز انفجار شد.
و آنگاه، سکوت.
موجود، از میان رفت.
مثل سایهای که با طلوع خورشید محو شود.
لونا، زخمخورده، اما ایستاده، رو به شکاف کرد.
نورش حالا تپنده بود، زنده، چون تپش قلبش.
قدم برداشت.
با هر قدم، حس میکرد بخشی از خودش را پس میگیرد.
و آنگاه، وارد شد.
سقوط نکرد.
پرواز هم نکرد.
بلکه… لغزید به درون لایهای از واقعیت که هیچگاه اجازه نداشت دیده شود.