مرد ساکت و غیرتی من : پارت یکم

نویسنده: Nazee

داشتم کیک و ابمیوه میچپوندم تو دهنم که باز یکی مزاحم شد. خب شاسکول برو اونور دیگه کنه شدی به تنم.
باز چیه؟
سرمو بالا گرفتم که با مهدی مواجه شدم ناراحت بود
بلند شدم:
-چیشده؟
-رویا...
-چه گوهی خوردهههههعععه
انقدری بلند گفتم که فکر کنم ننم که تو اسمونا بود هم فهمید
-شرط بسته اگه مخ شعبانی رو بزنه باید ۲ تومن بهش بدم
نشستم سر جام
-برو باباها توهم مث دوستت کسخلی بیش نیستی
-من دوسش دارم
اب میوهه پرید گلوم
_چ...چی؟
-گفتم رویارو دوست دارم
....
"ای خاک به سر خودتو سلیقت بکنن احمق فکر کرده من نجسی خورم که کمکش کنم بره خودش مشکلشو حل کنه"
همینجور داشتم راه میرفتم که خوردم به در و هرهر دانشجوعا بلند شد
_زهرمار
و رفتم سر کلاس دیدم رویا پشت شعبانی وایساده داره عشوه میریزه. کلم کوره کردو رفتم موهاشو کشیدم و دعوا راه افتاد جوری که کل بچه ها داشتن به تشویقمون فکر میکردن جز شعبانی که همچنان هیچ ریکشنی رو صورتش نبود
-هوی تو
برگشتم سمتش که با همون نگاه سرد و مظلومش مواجه شدم
-بفرمایید
-تو ناموس نداری که میزاری دختر مردم بهت دست بزنه؟
سرشو با تاسف تکون داد و به کارش ادامه داد که دیگه اتیش گرفتم کم مونده بود همونجا گریه کنم
-ببین رویا اون مهدی خاک بر سر دوستت داره میفهمیییییییی؟؟؟؟؟؟؟ چرا انقدر اذیتش میکنیییی یه دور با کل پسرا بودی میخوای با شعبانیم...استغفرالله
-خودم میدونم
-خب پس چرا بیخیال نمیشی؟ مهدی پسر بدی نیست
-یلدا دوستش داره
تا اسم یلدا اومد شعبانی برگشت سمتمون
_یلدا چی؟
-چیه؟رلته؟
با اخم بهم خیره شد که فکر کنم اولین بار بود یه حس جدید ازش میدیدم
-خواهرمه
و کرک و پرامون ریخت...فکم افتاد زمین رویاهم از حرفی که زده بود شرمسار شدو د بدو
-چیه مشکلیه؟ فکت درد میکنه؟
با حرفش به خودم اومدم که کم نیارم
-نه مشکل چیه...فقط به ابجی بزرگت بگو مهدی با دختری که از خودش عاقل تره ازدواج نمیکنه
-یلدا نامزد داره
-وات دا...چی؟
-دوست مهدیه طرف
یکی از بچه ها ازپشت داد زد
-اوووووو اسم خواهرش اومد زبون باز کرد
و هرهر زدیم زیر خنده که بلند شد و رفت. بی جنبه ای نثارش کردم و استاد اومد...استاد جوونی بود... یکم بی حیا نگاش کردم که محو جذابیتش شدم
-خانم مهسا شریفی... خانم شریفی
و با اینکه به خودم اومدم فهمیدم بچه ها داشتن مسخرم میکردن
خجالت کشیدمو سرمو انداختم پایین
-حسام شعبانی
غایبی زیر لب گفتم که دلیلشو ازم پرسید.. همه بهم خیره شدن
-اقا یکم ناخوش احوال بود گفتیم بره استراحت کنه
-بیا اینجا ببینم
رویا دلشت منفجر میشد منم که داشتم اب میشدم
رفتم سر میزش
-بعد کلاس بیا پشت ساختمون کارت دارم
وات دا... چی میخواد کنه باهام...چشمامو گشاد کردم که گفت
-چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟ درباره نمراتته...برگرد سرجات
چشمی زیر لب گفتم و نشستم سر جام
بعد از کلاس رفتم پشت ساختمون که استادو دیدم...عرض ادبی کردم که شروع به حرف زد
-خانم شریفی اگر اجازه بدین ما شب جمعه خدمت برسیم پیش خانوادتون برای امر خیر
چی؟ داشت ازم میخواست که برای خواستگاری بیاد خونمون؟
هول نشدم..
-قدمتون روی چشم ولی گفتین موضوع در باره ی نمراتمه
نفس عمیقی کشید
-بله...اونم هست ...نمراتتون زیاد جالب نیست و باید از یکی کمک بگیرید، خواستم خودم به شخصه کمکتون کنم اما گفتم احتمالا برای داستان پنجشنبه کمی معذب بشید و با یکی از بچه ها هماهنگ میکنم و جلسه ی بعد بهتون میگم که چجوری باید باهم کار کنید
 ازش تشکر کردمو راهی خونه شدم که طبق معمول مامانم داشت با خالم درباره پسرش صحبت میکرد
لباسامو عوض کردمو لش کردم رو تخت که واسم پیام اومد. بازش کردم که از طرف مهراد بود
-سلام قمر خانم
-قمر اون عمت و هفت جد و ابادته...سلام
-قضیه داشمون مهدی چیه؟
و دیدم نمیتونم پشت گوشی واسش تایپ کنم که زنگ زدم بهش
-سلام رفیق
-سلام خانم شریفی
-بابا اینجوری صدام نکن ابنجثری حس نمیکنم از بچگی دوست بودیم و باهم از ۵ سالگی تو کوچه خیابون بازی میکردیم
-خاطراتمو زنده نکن بگو ببینم چیشده
-والا مش مهراد باید بگم که داشمون مهدی عاشق شده
-عیجانم عاشق کی؟
-یلدا شعبانی
-یلدا؟ مگه فامیلیش مرادبیگ نبود؟ یلدای حاج حسن دیگه؟
-والا اسم باباشو فامیلیشو نمیدونم
-یلدا که محمدو دوست داره
-محمد؟ محمد خودمون؟
-اره بابا همونی که از مرگ نجاتت داد
و زد زیر خنده
-ای بمیری مهراد یادم ننداز
-چرا؟ اونم مثل خودت شل مغزه
ادای گریه دراوردمو گفتم
-اخه چرا یلدا عاشق ممد شده باشه؟ ممدی که فوبیای زن داره
-اوه اوه پس اونی که میاد گازت میگیره همش محمد کدون حاجیه؟
-مهراد یه لحظه ببند من پشت خطی دارم
-منتظرم
و دیدم مهدیه...جواب دادم
-سلام ابجی چطوری؟چرا با رویا اونجوری کردی؟
-حقش بود...باید یاد بگیره رفیق عزیزمو ناراحت نکنه
-خوبه داداشت نیستم وگرنه دهن طرف سرویس بود
و باهم خندیدیم
-اتفافا داشتم با مهری جون درباره ی تو صحبت میکردم
-خب؟چیشد؟
-هیچی بنظرم بدون هیچ مقدمه ای برو عقدش کن
-جدی میگی؟
دندونامو حرصی فشار دادم
-اخه احمق خانننننن رویا عشق چس بازیه بعد تو حرفمو باور میکنی؟؟؟؟
-خب بابا حالا ببخشید
و ادامه داد...
-قضیه شعبانی چیشد؟
-هنوز نمیدونم راستشو بخوای
بعداز خداحافظی و حرف با مهراد باهاشون قطع کردم و رفتم ناهار بخورم
که مامانم لب تر کرد
-با کیا هروهر میکردی؟
-مهراد و مهدی
-دخترای مردم هم خیلی با کلاسن و با دخترا میگردن دختر من از اونا لات تر با پسرا میگرده
-مامان اون ۳ تا خیلی پسرای گلین بخدا خودتم هزاربار دیدیشون
-خودم میدونم و چون بیشتر از تو به اونا اعتماد داشتم گزاشتم دوستت بمونن
چپ چپ نگاش کرد که چشماشو به معنیه چته حرکت داد که چیزی نگفتم و سرمو کردم تو غذا خوردن
....
شب داشتم به این فکر میکردم که برای مهدی چیکار میتونم بکنم که رویا دست از مخ شعبانیو زدن برداره که بهو یادم افتاد استادمون میخواد پس فردا بیاد خونمون و من به مامان نگفتم
ساعت ۱ شب بود ولی بدو پاشدم رفتم پیش مامان
-ماماااااان
-زهرمارو مامان چتهههه؟ باباتو بیدار کردی پدصگ
-مامان استادم میخواد بیاد پنجشنبه خواستگاریم
که بابامم با موهای شلخته و همزمان نشست رو تخت
-خواستگاری؟
-تو خواستگار داری؟ با این اخلاق سگت؟
-وا من چمه مگه
و یکم حرفشون بهم برخورد ولی نشون ندادم
-خب؟
-خواستم اطلاع بدم
مامان دمپاییشو از پایین تخت برداشت که پا گذاشتم و فرار
[فردا صبح]
چشم باز کردمو رفتم دانشگاه
شعبانی مثل همیشه ساکت درحال گوش دادن به یچیزی با ایرپادش بود... بقیه بچه هاهم کلاسو گذاشته بودن رو سرشون
نشستم سر جام که از پنجره دیدم رویا و مهدی دارن باهم حرف میزدن و معلوم بود درحال دعوان...
خواستم برم از کلاس بیرون که یلدا خیلی سرد و مغرور وارد کلاس شد...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.