پشت تابوت ایستادهام. زانوهایم سست شدهاند. سیاهیِ لباسی که به تن کردهام، روی سینهام سنگینی میکند. دانههای برف، آرام و رقصان روی تابوتِ تیره مینشینند و غیب میشوند. به او فکر میکنم. برادرم حالا در زیباترین لباسهایش درون جعبهی تنگ و مجلل خوابیده. به چشمهایش فکر میکنم و به دانههای برف که شاید همراهیاش میکنند تا تنها نباشد.
سرم را پایین انداختهام و با دستهای در هم گرهکرده به تابوت خیره شدهام. صدای زمزمههای آرام و گاهی هق هقهای ملایم، آزارم میدهد. کسی کتاب به دست گرفته و با صدایی محکم چیزی میخواند:
-از خاک گرفته شدهای، زیرا که تو از خاک هستی و به خاک خواهی برگشت... .
خاک. جملههای دعا در ذهنم تکرار میشوند و بیاختیار نگاهم را به کشیش میدوزم. طعم گِلِ بارانخورده در دهانم زاده میشود. برای نخستین بار میبینم که به من زل زدهاست. با چشمهایی که انگار بارها به آبِ مقدسی که با آن غسلم داده نگاه کردهاند. بدنم زیر بار نگاهش میلرزد. شاید چهرهام برایش بیشباهت به برادرم نباشد. برادرم که حالا زیر مشتی خاک قرار است برای همیشه دفن شود. برادری که همزاد من بود؛ شاید هم خودِ من.
به آدمهایی نگاه میکنم که دور تابوت جمع شدهاند. همه در حالی که به تابوت نگاه میکنند، با چشمهای سرخ و وهمناک به من خیره شدهاند. چیزی درون وجودم میلرزد.
نمیفهمم.
به برادرم فکر میکنم. به چشمهایش. به زمانیکه روبه روی هم مینشستیم و آنقدر نگاهش میکردم که انگار در او حل شدهام. انگار میان ما آینهای قد علم کرده بود و سپس به دوتکه شکسته بود.
به آدمها نگاه میکنم. سرم گیج میرود؛ چشمهایشان را میبینم که از حدقه میریزد و آرام روی گِلِ قبرستان جاری میشود و مثل پیکرهای جاندار به تجسم در میآید. سرم را میان دستهایم میگیرم و در میان گِل سرد به زمین میافتم. پیکره آرام به من نزدیک میشود. ردای سیاهی به تن دارد. لباسش روی گِل برف خورده کشیده میشود و پیش میآید. همه ایستادهاند. دیگر کسی به من خیره نمیشود. همه به تابوت زل زدهاند طوری که انگار دیدن چشمهایشان برایم توهمی بیش نبودهاست.
موجود، رو به رویم میایستد. عطر سردش را استشمام میکنم. سرم را بالا میگیرم و نگاهش میکنم. نزدیک گوشم چیزی زمزمه میکند. صدایش به قدری سنگین است که انگار کسی با زانو روی گلویم نشسته باشد.
- از خاک گرفته شدهای، زیرا که تو خاک هستی و به خاک خواهی برگشت.
دستش را زیر چانهام میزند. میخواهم فریاد بکشم اما صدایم جایی میان تارهای حنجرهام سرگردان شده. کسی نگاهمان نمیکند. کسی او را نمیبیند که دست دیگرش را آرام از میان دندههایم رد میکند و قلبم را در مشت میگیرد.
- یک اشتباه. تو نابجا زندهماندهای. برگرد. به جای همزادت به خاک برگرد زیرا تو از خاکی و به آن باز خواهی گشت.
قلبم در میان مشتش محکم میتپد و ناگاه میایستد. نالهای از خم گلویم بیرون میپرد. میخواهم دستش را بگیرم اما فقط سینهام را چنگ زدهام.
روحم دو تکه میشود. معلقم. احساس میکنم جایی در میان زمان و مکان جابجا میشوم. چشمهایم سیاهی میروند و از ناکجایی که نمیدانم کجاست سقوط میکنم. صدای فریاد برادرم را میشنوم که مرا در آغوش گرفته و سپس چشمهایش را که روی صورتم میبارند.
درِ تابوت بسته میشود و آرام به خواب میروم. تکهی دیگر آینهام بیشک آن سوی تابوت زاری میکند.
کشیش بالای سر تابوتم ایستادهاست و با صدایی محکم دعا میخواند:
-از خاک گرفته شدهای، زیرا که تو از خاک هستی و به خاک خواهی برگشت... .
بهمن ماه 403