سایه ای درونم نجوا میکند : قدم در دنیای جدید

نویسنده: delroba_ahmadvand

به خاطر کار پدرم همیشه در حال سفر بودیم. امروز به خونه جدید نقل مکان کردیم. از اونجایی که همیشه در حال جابه‌جایی بودیم، هیچ‌وقت نتونستم دوستای زیادی پیدا کنم. ولی قراره دیگه اینجا ساکن بشیم. شاید این‌بار اوضاع فرق کنه.
روز اولی که به این محله اومدیم، کنجکاو بودم اطراف رو بگردم. دوچرخمو برداشتم و راه افتادم. بعد از مدتی به جنگل رسیدم. از زیبایی اونجا لذت می‌بردم و با دوربینم از مناظر و حیوونا عکس می‌گرفتم. اون‌قدر غرق تو این کار شدم که متوجه نشدم هوا تاریک شده. وقتی به خودم اومدم، دیدم که تنها وسط جنگلم. خواستم برگردم، ولی راه خونه رو بلد نبودم. یه حس ترس شدید وجودمو گرفت. سکوت سنگینی جنگل رو پر کرده بود و هر از گاهی صدای خش‌خش عجیبی از بین درختا شنیده می‌شد. پاهام سست شده بود، قلبم تند تند می‌زد. در همین حین چشمم به یه کلبه افتاد.
یه نفس راحت کشیدم و سریع به سمتش حرکت کردم. اما یه چیزی عوض شد. انگار یه نفر پشت سرم بود! صدای قدم‌هایی رو شنیدم. نفس تو سینم حبس شد. قدم‌هامو تندتر کردم و بعد، بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم، شروع کردم به دویدن. توی همون لحظه پام به یه شاخه گیر کرد و با شدت زمین خوردم. ترس و خستگی با هم قاطی شده بود، همه چیز دور سرم چرخید و بعد... بیهوش شدم.
وقتی چشمامو باز کردم، توی اتاق خودم بودم. بعداً فهمیدم که یکی از اهالی محله، یه مرد به اسم آقای احمدی، منو پیدا کرده و به خونه آورده. صبح که شد، برای تشکر به خونشون رفتیم. اونجا با دوقلوهای پرانرژیش، سارا و سام، آشنا شدم. هم سن من بودن و فهمیدم که قراره با سارا هم‌کلاسی بشم. برعکس من، که همیشه تو لاک خودم بودم، اونا پر از شیطنت و انرژی بودن. ولی از بودن باهاشون خوشم اومد. اون روز رو باهاشون گذروندم، حسابی خوش گذشت. ولی موقع برگشت به خونه...
چندتا کوچه مونده بود که صدای گریه‌ی یه بچه رو شنیدم. هوا تاریک شده بود و کوچه خلوت بود. با ترس و تردید گوشامو تیز کردم و جلوتر رفتم. صدا از کنار دیوار، زیر یه درخت کوچیک می‌اومد. آب دهنمو قورت دادم، گوشیمو درآوردم تا با نورش ببینم. همون لحظه یه موتور با صدای بلند از کنارم رد شد. از ترس سرمو برگردوندم و همون موقع، یه چیزی از تاریکی بیرون پرید—یه گربه! جیغ زدم و از پشت خوردم زمین. با نفس‌های تند از جام بلند شدم. قلبم هنوز تند می‌زد. «پوف... پس صدای گربه بود، نه بچه.» سریع راهمو گرفتم و رفتم خونه.
وقتی رسیدم، بابا تو آشپزخونه مشغول کار بود. اتفاقای امروزو براش تعریف کردم، ولی زیاد اهمیت نداد. بعد از شام، از خستگی رو تخت افتادم و سریع خوابم برد.
خودمو تو یه اتاق غریبه دیدم. دکور طوسی و صورتی، پر از عروسک. صدای آبی که می‌چکید، سکوتو می‌شکست. با تعجب اطرافمو نگاه کردم. بعد، درِ یه اتاق باز شد و یه دختر ۱۵-۱۶ ساله، با موهای خیس از حموم بیرون اومد. مستقیم از کنارم رد شد، ولی انگار اصلاً منو نمی‌دید! دلم هری ریخت. خودمو زدم به خنگی: «آره، معلومه که نمی‌بینت، تو خواب داری می‌بینی، خنگ!» به سمتش برگشتم. جلوی آینه وایساده بود و موهاشو مرتب می‌کرد...
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. ساعت ۶:۳۰ صبح بود. هنوز گیج خواب بودم، ولی خوابم یادم نمی‌رفت. حس عجیبی داشتم، انگار واقعی بود. باز خوابیدم.
ظهر که بیدار شدم، رفتم آشپزخونه. بعد از ناهار، با کیان، برادرم، کمک کردیم وسایلو بچینیم. کار تا شب طول کشید. اون‌قدر خسته بودم که دیگه حتی حوصله‌ی شام خوردن نداشتم. رفتم دوش بگیرم.
زیر دوش واسه خودم آواز می‌خوندم که یه چیزی شنیدم.
«کارین... کارین...»
موهامو کنار زدم و اطرافمو نگاه کردم. صدای بابا بود؟ ولی کسی نبود. شاید خیالاتی شدم. بی‌خیال شونه بالا انداختم و به کارم ادامه دادم. بعد از حموم، رو تخت افتادم و سریع خوابم برد.
...
ایندفعه خودمو روبه‌روی یه مدرسه‌ی دخترونه دیدم. سردرگم اطرافمو نگاه می‌کردم که درِ مدرسه باز شد. بچه‌ها گروه گروه بیرون می‌اومدن. یهو همون دختری که تو خواب قبلی دیده بودم، از در خارج شد! همراه چند تا دختر دیگه، خنده‌کنان داشت می‌رفت. ناخودآگاه دنبالشون راه افتادم...
یکی از دخترا، که عقب عقب راه می‌رفت، با هیجان تعریف می‌کرد:
«وای بچه‌ها، عاشق شدم!»
بقیه خندیدن. یکی گفت: «عه، چه اتفاق نادری!»
یکی دیگه، با لحن شوخی مسخره‌اش کرد: «واقعاً که! هرکیو می‌بینی عاشقش می‌شی!»
همون دختری که تو خوابام دیده بودم، لبخند زد و گفت: «حالا مسخره کنید، نوبت شما هم می‌رسه...»
و همه با صدای بلند خندیدن.قلبم شروع کرد به تند زدن....
دیدگاه کاربران  
0/2000
loading

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.