سایه ای درونم نجوا میکند : صدای گمشده
0
4
0
10
«اون شب خیلی سریع خوابم برد.انگار بدنم از تمام اتفاقات اون روز خسته بود،اما ذهنم... ذهنم هنوز درگیر بود. نمی دونم چقدر گذشته بود که یهو همه جا تاریک شد،یه هوای سنگین... بعد یه نور خیلی کمرنگ ازبین درختا ردشد،جنگل بود؟چرا انقد تاریک ؟قلبم تند می زد حس می کردم کسی داره نگاهم میکنن، بعد صدای پا... صدای دویدن ... انگار یه نفر داشت فرارمیکرد یه تصویر مبهم از یه دختر ،موهاش پریشون ،نفس نفس زنان توی تاریکی محوشد. خواستم دنبالش برم ولی یه دفعه زمین زیر پام ناپدید شد،انگار توی یه چاله سقوط کردم و....ازخواب پریدم. از لحظهای که پامو توی این خونه گذاشتم، یه حس عجیبی داشتم. یه حس سنگین. شبها صدای خشخشهایی از گوشه و کنار خونه میاومد، در حالی که هیچکس اون اطراف نبود. گاهی احساس میکردم سایههایی از گوشهی چشمم رد میشن، اما وقتی برمیگشتم، چیزی نمیدیدم. اولین باری که اون خواب عجیب رو دیدم، اولین روز اقامتمون توی این خونه بود. چهرهاش معلوم نبود، اما صدای گریهش توی سرم میپیچید. انگار چیزی میخواست بگه، ولی نمیتونست. هر شب که میگذشت، اون خواب واضحتر میشد. تا اینکه یه شب، وقتی توی خوابم بهش نزدیک شدم، بالاخره صداش رو شنیدم: "کمکم کن..." اون شب با تپش قلب از خواب پریدم. حس میکردم یه نفر توی اتاقم بود، اما وقتی چراغو روشن کردم، کسی نبود. از اون روز به بعد، چیزهای عجیبی شروع شد. صدای نالههایی که فقط من میشنیدم، سایه ها یه شب که دیگه نتونستم تحمل کنم، تصمیم گرفتم صداهایی که میشنیدم رو دنبال کنم. از اتاقم بیرون رفتم. همهجا تاریک بود و فقط نور کمرنگ ماه از لابهلای پنجرهها رد میشد. قدمهام رو آروم برداشتم. صدای نالهها از یه گوشهی خونه میاومد، اتاقی که به عنوان انبار ازش استفاده میکردیم. وقتی دستگیره رو گرفتم، یه حس عجیبی توی انگشتهام دوید. درو آروم باز کردم. داخل اتاق، بوی نم و مرگ پیچیده بود. نور ضعیفی از گوشهی پنجره روی زمین افتاده بود و یه سایهی محو توی اون نور نشسته بود. قلبم تند میزد. اون دختر بود. همونی که توی خوابهام دیده بودم. برای اولین بار، چهرهاش رو واضح دیدم. پوست رنگپریده، چشمایی خالی از زندگی، و لبهایی که انگار هزاران بار برای کمک خواستن لرزیده بودن. قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، اون دختر سرشو بالا آورد، به من خیره شد و با صدایی که پر از خشم و نفرت بود، گفت: "متنفرم... متنفرم ... اونها... اون ها.... باید بمیررررن" صداش پر از خشم و درد بود همون لحظه، صداهایی از پشت سرم شنیدم. برگشتم و کیان، برادرم، رو دیدم که ایستاده بود و با چشمهای نگران به من نگاه میکرد. "کارین؟ چی میکنی اینجا؟" صداش پر از نگرانی بود، مثل همیشه که وقتی از چیزی میترسید میخواست همهچیز رو درست کنه. نمیتونستم با کسی حرف بزنم اصلاً چی میگفتم کسی باور میکرد؟ بهش نگاه کردم و گفتم: "هیچی... فقط دارم به بعضی چیزا فکر میکنم." کیان به دقت به من نگاه کرد. انگار همهچیز رو میفهمید، حتی بدون اینکه حرفی بزنم. "کارین، این رفتار جدیدت، این حالت... این چند وقته خیلی تغییر کردی. چیزی میخوای بگی؟" صدای نگرانش باعث شد یه لحظه به خودم بیام. "نه، کیان، هیچی نیست. فقط کمی نیاز به فضای بیشتری دارم." سعی کردم اینطوری صحبت کنم تا مطمئن بشه که همهچیز تحت کنترل من هست. ولی کیان هنوز مردد بود. احساس میکردم که هنوز باور نکرده اون شب، بعد از اینکه کیان از اتاقم بیرون رفت، دوباره به همون اتاق تاریک برگشتم اما دخترک دیگه اونجا نبود.