سایه ای درونم نجوا میکند : ماهرو...

نویسنده: delroba_ahmadvand

یه حس عجیب، مثل یه موج سرد، از بدنم گذشت. چشم‌هام بسته بود، اما یه تصویر توی ذهنم شکل گرفت.
میزی چوبی، چند تا صندلی دورش. فضای نیمه‌باز، مثل یه حیاط پشتی یا یه باغچه‌ی کوچیک.

صدای خنده‌ی نرم و لطیف دختری توی هوا پیچید. و بعد دیدمش...

دختری نشسته بود وسط جمع. با موهای بلوند عسلی که نور آفتاب بین تارهاش بازی می‌کرد. موهاش رو ساده پشت سرش بسته بود، چند تار رها شده روی گونه‌هاش افتاده بودن. پوستش خیلی روشن بود، انگار همیشه زیر نور مهتاب زندگی کرده باشه، نه آفتاب. چشم‌هاش سبز ملایم، شفاف و درخشان... درست شبیه برگ‌های تازه‌ی بهار. لب‌هاش کوچیک و صورتی، با یه لبخند بی‌دغدغه که انگار هیچ تاریکی‌ای توی دنیا وجود نداره.

اندامش ظریف بود، از اون مدلایی که با یه نسیم انگار ممکنه خم شن. لباسش ساده بود؛ یه پیراهن بلند گل‌گلی با رنگ‌های ملایم. نه خیلی جلب توجه‌کننده، اما همون سادگی جذابش می‌کرد. یه زیبایی خاص داشت، از اونایی که لازم نیست تلاش کنن تا دیده شن. از اونایی که ناخودآگاه دلت می‌خواد ازشون محافظت کنی.

همه حواسشون به اون بود، حتی وقتی وانمود می‌کردن دارن با همدیگه شوخی می‌کنن.
همه جذبش شده بودن...
و اون؟ با لبخند نگاشون می‌کرد. بی‌خبر.
بی‌خبر از این‌که گاهی، نگاه آدم‌ها خطرناک‌تر از هر چاقوییه.
یه صدای مردونه از پشت سرم پیچید.

«ماهرووو...»

فقط یه کلمه. اما با همون یه کلمه، قلبم توی سینه‌م کوبید، نفسم بند اومد. تقریبا یه لحظه حس کردم هوا دورم خالی شد. اون تصویر محو شد...

زیر لب زمزمه کردم: «ماهرو...»

سام که تا اون لحظه داشت با یکی از پسرا شوخی می‌کرد، یهو برگشت سمت من. حالت چهره‌ش از شیطنت به نگرانی محض تغییر کرد. سریع خودشو بهم رسوند:
«کارین؟ چی شده؟ حالت خوبه؟ چرا این شکلی شدی یهو؟»

سعی کردم نفس بکشم، ولی گلوم خشک بود. چشمام هنوز یه‌جوری به فضا دوخته شده بود، دست‌هام بی‌اراده می‌لرزیدن. فقط تونستم سرمو آروم تکون بدم، دروغکی لبخند زدم:
«نه... هیچی نیست... یه لحظه... سرم گیج رفت.»

ولی از حالت سام معلوم بود که باور نکرده. دستشو گذاشت روی شونه‌م:
«نترسون منو خب! آب بیارم؟ بریم بیرون یه کم هوا بخوری؟»

سرمو انداختم پایین. نمی‌دونستم دقیقاً چی دیدم یا شنیدم... فقط می‌دونستم یه چیزی توی وجودم تکون خورد.
سارا هم که متوجه نگرانی سام شد، به سمتم اومد و با صدای ملایم گفت: «کارین، حالت خوب نیست؟»

با نفس‌های سنگین و دلهره‌آور، سرمو پایین انداختم. نخواستم بیشتر اون‌ها رو نگران کنم، بنابراین با صدای ضعیفی گفتم: «بهتره برم خونه.»

سارا و سام نگاهی به هم انداختن و بعد بدون هیچ حرف اضافه‌ای، هردو با من راه افتادن. سام دستش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت: «باشه، بیا با هم بریم خونه. اگه چیزی نیاز داشتی، بگو.»
اینطور بود که از کافه بیرون رفتیم. قدم‌هام سنگین و پر از تردید بود. توی ذهنم فقط یه سوال تکرار می‌شد: «چه بلایی سرم اومده؟»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.