دخترکِ مهربانِ مغرور : پارت 3

نویسنده: helma1981

-بعدا دراین مورد حسابی از خجالتت درمیام ولی... 
-نه ممنون نمی‌خواد به خودت زحمت بدی. 
 -وسط حرفم نپر متین می‌دونی که... 
-آره می‌دونم خوشت میاد. 
بعد از این حرفشم خندید. 
-ولی الان باید درمورد اوضاع شرکت حرف بزنیم. یکی داره راپورت ما رو می‌ده و همینطور ایده‌ها و تلاش بچه‌ها رو. شرکت رو به نابودیه. و الان نمی‌دونم باید چیکارکنم. اگه ورشکست بشه حالا حالا‌ها نمی‌تونیم سرپاش کنیم. 
 میثم اخم کرده بود و این نشونه این بود که داره فک می‌کنه: 
-دقیقا اگه اتفاقی بیافته هم زحمت بچه‌ها از بین می‌ره، و همینطور چقدر از خانواده از نون خوردن می‌افتن. 
دیدم صدایی از متین در نمیاد، بهش نگاه کردم دیدم داره اینور و اونور رو نگاه می‌کنه: 
-متین دنبال چی می‌گردی؟ 
انگار تازه به خودش اومده باشه، مطمئنم هیچی از حرفامون رو نفهمیده: 
-هان؟ میگم این ظرف شکلاتت کجاست؟ همون خوشمزه ها! 
وای خدا! وای! من از دست این چیکار کنم؟ 
-متین من از دست تو سرمو به کدوم دیوار بکوبم؟ 
-اِ وا! این حرفا چیه عزیزم؟ این همه دیوار از هرکدوم خوشت اومد برو سرتو بکوب. 
با این حرفش میثم دیگه نتونست خودشو نگه داره و زد زیر خنده. منم به خنده کوتاه اکتفا کردم.


نگاهی به ساعت انداختم که همون موقع صدای در اومد: 
-جناب رئیس همه منتظر شما هستن. 
-ممنون خانوم احمدی. 
 سری تکون داد و در رو بست. 
-پاشین بریم که دیر شد. 
 متین و میثم بهترین دوستای من بودن. از بچگی با هم بودیم. باهم این شرکت رو بنیانگذاری کردیم. دوستایی که برا مثل داداشن.


وارد اتاق کنفرانس شدم و همه برام بلند شدم. کم کسی نبودم. من، مهرداد تهرانی، کارآفرین نمونه سال که الان بخاطر ندونم کاری چند نفر رو به نابودی هستم. پولی که از دست می‌دم برام اهمیتی نداره ولی اون چند هزار نفر که توی کارخونه و شرکتم در حال فعالیت هستن بیشتر برام مورد توجه هستش. و همینطور تلاش‌هایی که بخاطر شروع این شرکت کردیم. نمی‌خوام از دستش بدم.


یک ساعت بی‌وقفه داشتیم بحث می‌کردیم ولی به هیچ نتیجه‌ای نرسیدیم.


ناامید کننده بود. به همه خسته نباشید گفتم و یکی یکی اتاق رو ترک کردن.


به یه نقطه نامعلوم خیره شدم که با صدای جدی متین به سمتش برگشتم: 
-اینجوری پیش بره تمام زحمات چندیدن و چند سالمون از بین میره. نامردا هیچ راهی هم برامون نزاشتن. 
حرف متین کاملا درست بود. هیچ راهی برامون نیست. 
-پاشین بریم شاید یه راهی بود. 
کاملا داشتن امید واهی به خودم و اونا می‌دادم.


داشتم به طرف اتاقم می‌رفتم که با صدای خانوم احمدی به سمتش برگشتم:


-خسته نباشید جناب رئیس. اگه صلاح می‌بینید منشی جدید رو بفرستم به اتاقتون؟ 
اصلا حواسم به این نبود. با دست پیشونیم رو ماساژ دادم و در همون حالت گفتم: 
-آره راهنماییشون کنید، برامون یه قهوه هم بیارید بی‌زحمت 
-چشم حتما. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.