بعد از اون همه منشی درب و داغون خانوم احمدی بهترین منشی بود. قشنگ جا افتاده بود. بدون اینکه بهش بگم همه کارها رو انجام میداد و ازش راضی بودم ولی نمیدونم چرا حالا میخواد بره.
روی صندلیم نشسته بودم و سرمو تکیه دادم و چشمهام رو بستم. بسته شدن چشمهام همزمان شد با پدیدار شدن صورت اون دختر.
اوف چه روزی امروز. آرامش ازم گرفته شده ولی...
ولی اگه بخوام با خودم روراست باشم، با دیدن چهره دختره آرامش میگرفتم. بعد از اون اتفاق تلخ، همچین احساسی رو دوباره تجربه میکردم.
با صدای در به خودم اومدم.
خانوم احمدی به همراه همون دختر وارد شدن و بعد از گذاشتن فنجونهای قهوه رفت.
بعد از چند مین که در سکوت گذشت، بالاخره من سکوت رو شکستم:
-ببخشید میشه خودتون رو معرفی کنید؟
خیلی آروم سرش رو بلد کرد؛ انگار اصلا تو این دنیا نبود، معلوم بود غرق افکارش بود.
-من آیلین...راد هستم.
-خانوم راد شما از کجا میدونستید ما به منشی نیاز داریم؟
خیلی خونسرد بود و نمیشد چیزی از چشمهاش فهمید.
با همون صدای آروم و آرامش بخشش سوالمو جواب داد:
-واقعیتش من به همه شرکتها سر میزنم، اگه منشی میخوان استخدام بشم. ولی خب تا الان که اتفاقی نیافتاده.
-سابقه کاری هم دارید؟
-بله مدارکش موجوده میتونید ببینید.
دست کرد توی کیفش و یه پوشه بیرون آورد و گذاشت روی میزم. پوشه رو باز کردم و مدارکش رو دیدم. همه چیش عالی بود ولی بازم نمیتونستم درک کنم چرا میخواد منشی بشه. گذاشتم توی یه موقعیت مناسب مدارکش رو قشنگ بررسی کنم.
-خب میتونید یک هفته آزمایشی بیاید تا بعد ببینیم چی میشه.
برق خاصی توی چشمهاش پدیدار شد و دلیلش رو نفهمیدم.
-ممنون آقای...
-تهرانی هستم.
-بله. آقای تهرانی. ممنون که من رو پذیرفتید. کاری نمیکنم از اومدنم پشیمون بشید.
و یه لبخند هرچند کوتاه چاشنی حرفش کرد.
-خب میتونید برید پیش خانوم احمدی تا همه چی رو براتون توضیح بدن. از فردا کارتون رو شروع کنید.
-چشم حتما. با اجازه.
-لطفا قبلش به خانوم احمدی بگید بیان پیش من.
-بله حتما.
به سمت در رفت و سکوت اتاق رو فقط صدای پاشنه کفشش میشکست. بعد از اون اولین نفری بود که صدای کفشش اعصابم رو خرد نمیکرد.
به تمام کارکنای خانومم پوشدن کفش پاشنه بلند رو غدغن کرده بودم. ولی حالا...
اینقدر غرق افکارم شده بودم که متوجه خروجش و ورود خانوم احمدی نشدم.
-خانوم احمدی همه چی رو بهشون توضیح بدید. درمورد کار، قوانین همه چیز دیگه.
-چشم جناب رئیس.
-درضمن تا وقت هست همه رو بهشون معرفی کنید که همه رو بشناسن.
-بله حتما. امر دیگه ای نیست؟
-نه میتونید بریم خانوم احمدی. اگه عجله هم دارین الان هم میتونید برید حسابداری.
سرش رو انداخت پایین و با انگشتای دستش بازی کرد:
-خب... الان اوضاع شرکت خوب نیست. درست نیست من به فکر...
پریدم وسط حرفش. میدونستم میخواد چی بگه. ولی اگه شده از حساب خودم بدم ولی کسی اینجوری از شرکتم بیرون نره.
-خانوم احمدی هرچی گفتم بگید چشم. شما نگران نباشید.
-ممنون رئیس. شرمنده اینجوری شد. مجبور شدم.
بعد از این حرف سریع بیرون رفت. تیکه آخر حرفش مدام توی سرم تکرار میشد "مجبور شدم" چرا؟ کی مجبورش کرده؟