-بسه دیگه جمع کنید بریم اول یه سری به کارخونه بزنیم بعدم بریم خونه.
مدارک لازم رو برداشتم و داخل کیفم گذاشتم و کتم رو برداشتم که چشمم به پوشه مدارک آیلین افتاد. چیشد الان؟ الان من گفتم آیلین؟ چه زود پسرخاله شدم.
پوشه اونم برداشتم و رفتیم. دیدم هنوز نرفته.
متین آروم در گوشم گفت:
-نکنه این دختره قراره منشیت بشه؟
فقط سرم رو تکون دادم.
رفتم کنار میز خانوم احمدی. داشت به آیلین جای مدارک و اینا رو میگفت.
-خانوم احمدی؟
هردو سرشون رو بلند کردن و با دیدن من به نشونه احترام به پام بلند شدن.
-امیدوارم زود یاد بگیرین که مشکلی پیش نیاد.
آیلین خیلی خونسرد بهم نگاه کرد و در جواب حرف من گفت:
-اصلا نگران نباشین. من سریع یاد میگیرم. خانوم احمدی خیلی خوب توضیح میدن.
خانوم احمدی رو کرد به من و گفت:
-دارین تشریف میبرین جناب رئیس؟
سری تکون دادم و گفتم:
-بله دارم میرم یه سر به کارخونه بزن و به بقیه کارام برسم.
انگار چیزی یاش اومده باشه، رو کرد به آیلین و گفت:
-راستی ایشون مهندس میثم فرهادی و متین موسوی از معاونین و مدیران شرکت هستن.
لبخندی زد و گفت:
-از آشناییتون خرسندم. امیدوارم همکاری خوبی داشته باشیم.
متین و میثم هم اعلام خرسندی کردن و خیلی مؤدبانه عرض ادب کردن. مثل اینکه با همه آشنا شده بود و همین دوتا مونده بودن.
-ببخشید جناب رئیس اگه مشکلی نداره...
-راحت باشین خانوم احمدی
-اگه مشکلی نیست من از فردا دیگه نیام.
بعد از این حرف نگاه کوتاهی به آیلین انداخت. مطمئنم یه اتفاقی افتاده که خانوم احمدی استعفا داده.
-نه مشکلی نیست. فقط همه چیز رو به خانوم راد بگید که بعداً مشکلی پیش نیاد.
-بله حتما. حواسم هست.
-پس فعلا.
-روز خوبی داشته باشید.
-ممنون
با اون صدای نازش گفت:
-روز خوبی داشته باشید رئیس.
نگاه کوتاهی بهش انداختم و با لبخند کوتاه سری تکون دادم و به همراه اون دوتا به طرف پارکینگ رفتم.
توی پارکینگ دیدم عمو رضا با یه پسر جوونی داره صحبت میکنه.
سوییچ رو دادم به میثم و گفتم بشینن تا من بیام.