دخترکِ مهربانِ مغرور : پارت 9
0
52
2
11
متین با لبخند نگاهی بهمون کرد و گفت:
-آره یادش بخیر
میثم هم بالاخره به حرف اومد:
-انگار همین دیروز بود.
سه تایی رفتیم به اون روز. هنوز اوایل کسب و کارمون بود و کارخونه هنوز کار داشت باید بهش میرسیدیم و بخاطر همین هرروز اونجا بودیم.
یه شب بارونی که میخواستیم برگردیم دیدم ماشین پنچر شده نه زاپاس داریم نه کسی رد میشد. گوشی هرسه تامونم خاموش شده بود. مثل بیچارهها سه تایی توی بارون راه میرفتیم. گفتیم میریم شرکت اونجا یه خاکی تو سرمون میکنیم. هنوز اونوقع خوب اینجا ها رو نمیشناختیم. تازه از انگلیس برگشته بودیم و مثل غریبه ها بودیم. فقط جاهایی که کارش داشتیم و یادمون بود. مثل موش آبکشیده راه میرفتیم که دیدم چندنفر ریختن روی سر یه نفر و تا میخورد میزدنش. ولی یارو هم ببو گلابی نبود. فقط میتونست از خودش دفاع کنه. نامردا چند نفر بودن تو این بارون هم بیشتر از دفاع کار دیگه ای نمیتونست بکنه. ما هم سوپرمن شدیم و پریدیم هرکدومشون رو زدیم و فراریشون دادیم. پسر جوونی بود. کوچیکتر ما بود. چهره اروپایی جذابی داشت. دستش رو گرفتیم و اونم خیلی تشکر کرد. 5 مین بعد دوتا ماشین شاسی بلند مشکی جلومون وایساد و چندتا از این هیکلیا پریدن پایین. همین که میخواستن به سمت ما حمله کنن؛ با دستور پسره سرجاشون وایسادن. بعدش ازمون خواست همراهش بریم. ما هم از خدا خواسته سوار ماشین شدیم و همراهش رفتیم. اونجا بود که کافه زندگی رو پیدا کردیم. ولی هنوز اونموقع این کافه اسم نداشت. یجورابی باعث خیر شدیم و جوری شد که این اسم رو روش بزاره.
بعد از اون ماجرا ما رفتیم کافه و اون بادیگاردا هم برای هممون یه دست لباس آوردن و ما هم پوشیدیم. پسره هم برامون یه شکلات داغ آورد تا گرم بشیم.
خیلی ازمون تشکر کرد. پسر خوبی بود. اسمش آیدین بود. مثل اینکه اونم زیاد اینجاها رو نمیشناخته. اون چند نفر هم وقتی تیپ و قیافش رو دیدن میخواستن ازش دزدی کنن که ما رسیدیم.
واقعا چه حکمتی بود که ما ماشینمون خراب بشه، گوشیمون خاموش بشه، آیدین رو ببینیم و کافه رو پیدا کنیم و باهاش دوست بشیم.
با اینکه ازمون کوچیکتره ولی باهاش احساس راحتی میکنیم.
با شنیدن اسممون از اون خاطره برگشتیم.
دیدم آیدین روی صندلی نشسته و هی داره به ترتیب صدامون میزنه.
-کجایین شماها یه ساعته دارم صداتون میزنم؟
لبخندی زدم و بهش گفتم:
-یاد روز آشناییمون افتادم.
انگار اونم براش تجدید خاطره شد.
*******************************************************************************************************************************************************************************
{ با سلام به دوستانی که رمان من رو میخونن.
ممنون میشم که نظرات و دیدگاه هاتون رو باهام به اشتراک بزارید.
اگر انتقادی دارید یا نکته مثبتی داره بهم بگید.
بسیار خوشحال میشم از نظراتتون استفاده کنم.
با تشکر از شما }
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳