پرده سوم : پرده سوم
2
8
1
1
کلید را در قفل در چرخاند، وارد خانه
کوچک ۳۰ متری اش شد. خانه در سکوت غرق شده بود. او که خسته از سرکار آمده بود همان اول خود را روی مبل قدیمیش انداخت و به خواب رفت. ۱۵ دقیقه از وقتی که چشمانش را بسته بود نگذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد، لیا با عصبانیت چشمانش را باز کرد، او خیال می کرد که اقای اسمیت برای گرفتن اجاره خانه اش آمده بود. دوباره زنگ خانه خورد همراه با ۲ ضربه به در، لیا با غرغر به طرف در رفت، در را باز کرد اما کسی پشت در نبود، نگاهش که به پایین افتاد پاکت نامه با تمبر گل رز سیاهی دید. با تردید خم شد و از روی زمین پاکت را گرفت و دوباره با تردید اطراف را نگاه کرد، وارد خانه شد. در پاکت رو باز کرد و اولین چیزی که توجهش را جلب کرد عکس داخل پاکت بود…
وقتی برای اولین بار عکس آن سالن را دید، سرمایی از پشت گردن لیا تا ستون فقراتش خزید. نه بهخاطر تاریکی عکس، نه بهخاطر گرد و غبار روی صندلیهای تئاتر. بلکه چون خودش را در صحنه دید.
ایستاده، با لباس سفید و ویولونی در دست، درحالی که این عکس طبق تاریخش، ده سال پیش گرفته شده بود.
لیا نمیدانست کی آن را فرستاده، فقط پاکتی سفید بدون آدرس فرستنده، داخلش یک بلیت هم بود، یک بلیت تئاتر، برای شب اجرای “پردهی سوم”
در تئاتر متروک آتِلو، جایی که سالهاست بسته شده.
تاریخ اجرا-امشب- ساعت ۱۰:۳۰.
لیا هیچ خاطرهای از اینجا نداشت… اما قلبش می گفت قبلاً آن جا بوده.
در تمام روز، ذهن لیا درگیر بود. سعی کرد عکس را کنار بگذارد، بلیت را پاره کند و بیاعتنا باشد. اما هر بار، چیزی در وجودش زمزمه میکرد:
«برو. پرده هنوز بالا نرفته.»
ساعت ده شب، هوا مهآلود شده بود. خیابانها خلوت و ساکت بودند. لیا، با ویولون قدیمی اش که سالها بود دست به آن نزده بود، مقابل ساختمان تئاتر آتلو ایستاد
در آهنیاش زنگزده بود، اما باز بود. هیچکس آنجا نبود. نه تماشاگری، نه نگهبانی. فقط سکوت… و بوی کهنهی چوب، پرده، و خاطراتی که انگار منتظر بودند.
سالن تاریک بود، اما شمعهایی در امتداد راهروها روشن شده بودند. وقتی به صحنه رسید، نوری از بالا افتاد. دقیقاً روی همان نقطهای که در عکس دیده بود.
و صدایی از تاریکی پیچید. صدایی مردانه، آرام و زخمی:
«بالاخره برگشتی…»
لیا نفسش را در سینه حبس کرد.
“کی هستی؟ من… من تورو نمیشناسم.”
مرد چند قدم جلو آمد، چهرهاش محو بود، اما چشمهایش روشن و آشنا بودند.
«نمیشناسی… چون یادت رفته. اما من، یادم نرفته که چطور برای من نواختی… و بعد، رفتی.»
لیا عقب رفت. “نه، من هیچوقت این جا نبودم… من تو رو نمیشناسم.”
مرد آهی کشید.
«تو اینجا مردی، لیا. ده سال پیش. درست روی همین صحنه، هنگام اجرای پردهی سوم.»
صدای ویولون، از جایی پشت سر او بلند شد. خودش نواخته بود؟ یا… سایهای دیگر در حال نواختن بود؟
لیا خواست فرار کند. اما پاهایش یخ زده بودند.
«و حالا، فقط یک راه برای بازگشت هست… نواختن پردهی سوم، تا پایان. اینبار، کامل.»
لیا ناخوداگاه و بدون فکر دستش رو به بلند کرد و آرشه اش رو تارهای ویالونش کشید. بی آنکه مغزش یاری کند شروع کرد به نواختن، به نواختن قطعه ای که تاحالا مثلش رو نشنیده بود ولی انگار سال ها آن قطعه را میزد و حفظ بود.
دستهای لیا میلرزید، اما ویولون در آغوشش آرام گرفته بود. نتهایی کشیده، اندوهگین و پر از چیزهای ناتمام فضا را پر کرده بودند.
مرد آرام تر شد. از سایهها فاصله گرفت و روی یکی از صندلی های جلوی صحنه نشست، درست مثل تماشاگر همیشگی اجرای لیا. نگاهش پر از اشتیاق بود، اما اشتیاقی تلخ.
لیا نمی توانست چشمانش را از او بردارد. خاطرهای گنگ درونش تکان خورد… صدای خنده، بوسهای پشت صحنه، و شعلههایی که بالا میرفتند… .
قطعه که ادامه پیدا کرد، نور شمعها یکی یکی خاموش شدند، جز آن هایی که صحنه را روشن نگه داشته بودند. فضا سنگینتر شد، دیوارها انگار شروع کردند به زمزمه. هوا پر از نجواهای مبهم بود و خاطرات در فضا شروع به حرکت کردند و پس چندثانیه محو می شدند.
و آنگاه، هنگامی که قطعه به نقطهی اوج رسید، ناگهان مرد ایستاد. صدایش آرام اما لرزان بود:
«حالا یادت اومد، لیا؟ تو رفتی… و من اینجا موندم. بین صحنه و پرده»
لیا با نفسنفسزدن ویولون را پایین آورد.
«تو کی هستی؟… چرا من باید به این جا برگردم؟»
«تو مال این مکان و زمان نیستی لیا، با من بیا»
لیا نگاهش را از مرد برنداشت. صدای او پر از حسرتی قدیمی بود. سکوت بینشان سنگین بود، اما نه از جنس ترس. از جنس آشنایی. آشنایی ای که در دل تاریکی میدرخشید. لیا یک قدم جلو گذاشت، چشمهایش در نور کم صحنه درخشیدند. «اگه من مال اینجا نیستم… پس چرا حس میکنم تمام عمرم دنبال همین لحظه بودم؟» مرد لبخند کمرنگی زد. برای اولینبار، خطوط چهرهاش واضح شد:
ابروهایی تیره، موهای مشکی نامرتب، نگاهی عمیق، و صورتی که انگار از دل رویایی قدیمی بیرون آمده بود. با صدایی گرم و خسته گفت:
«چون روحت اینجا مونده، لیا. تو کامل نمردی… اما یه بخشی از تو، بعد از اون شب هیچوقت برنگشت و همینجا دفن شد.»
لیا لحظهای پلک زد. نفسش سنگین شد. خاطرهای دیگر برگشت؛ او و مرد، پشت صحنهی تئاتر، در آغوش هم… بعد صدای جیغ، شعلههایی که بالا میرفتند و… .
لیا نجوا کرد: «تو… تو الیوت هستی، نه؟ ما با هم اجرا کردیم… اون شب، اجرای آخر…» الیوت اهسته سرش را تکان داد.
«من موندم، در تلهی آخرین نت. تو رفتی… اما بی تو پردهی سوم هیچوقت کامل نشد. تا امشب.»
لحظهای سکوت شد. تنها صدای باد بود که از پنجرههای شکسته عبور میکرد. لیا آرشه را در دست فشرد. قلبش آرام نمیگرفت. الیوت جلو آمد. دستش را به سوی لیا دراز کرد، اما لمسش نکرد. بینشان هنوز فاصلهای نازک بود، مثل پردهای نامرئی.
«به گذشته برگرد لیا، حقیقت رو بفهم، و از این درد بی پایان خلاصمون کن. اگر بخوای تو این دنیا بمونی درک میکنم، ولی… »
لیا که با هر حرف الیوت گیج تر می شد:
«چجوری باید برگردم؟»
الیوت چشمهایش را بست، انگار دنبال واژه های گم شده می گشت. بعد آرام گفت:
«با نت آخر، لیا. فقط با اون. باید دوباره پردهی سوم رو تموم کنی… اما اینبار، نه از روی ترس، نه از روی اجبار. از روی یادآوری… از روی عشق.»
لیا زمزمه کرد:
«اما من یادم نمیاد… حتی کامل یادم نمیاد، من فقط احساسش کردم، نمیفهمم این نت…»
الیوت نزدیکتر شد، اجازه نداد لیا حرفش رو کامل کند، حالا فقط یک نفس با او فاصله داشت. نور آخرین شمع روی صورتش میلرزید.
«یاد نمیاری، چون خودت رو فراموش کردی. باید به اون شب برگردی، همونطور که بود. همونطوری که اتفاق افتاد… باید همهچیز رو دوباره ببینی، حتی اگه دردناک باشه، من بهت ایمان دارم لیا.»
و همان لحظه لیا حس سقوط را تجربه کرد، پرت شد، چشماش را با وحشت بست، برای لیا چند ثانیه گذشته بود که با صدای دست و جیغ تماشاچیان چشمانش را باز کرد. پردهها کنار رفتند و در برابر چشمانش، سالن تئاتر زنده شد.. همان تئاتری که همین چند ثانیه قبل سوخته و تاریک بود. اکنون پر از تماشاگر، نورافکنها، همهمهی قبل اجرا شده بود، خودش را دید… لبخندزنان کنار الیوت، ویولون در دست و لباس سفیدش همان بود که در عکس دیده بود، چشم هایش برق میزدند.
و بعد… آتش.
لیا از دیدن شعلهها جا خورد. درست همانلحظه که اجرا به اوج رسید، نورهای صحنه بیشازحد گرم شدند، پردههای مخملی آتش گرفتند. مردم فریاد کشیدند، پا به فرار گذاشتند. دود همهجا را گرفت. اما او… او نواخت. آخرین نت را زد، درحالیکه صدایش را در گوش الیوت میشنید:
«اگه قراره بمیریم، با موسیقی بمیر…»
لیا پشت صحنه ایستاد، و آن لحظهی آخر را دید- دید که وسط صحنه از حال رفت و دید که چطور الیوت به سوی او دوید، چطور سقف فرو ریخت… و تاریکی.
دوباره به حال برگشت. لرزان، با چشمانی اشکآلود.
«من… یادم اومد. من مُردم، نه؟»
الیوت سرش را به نشانهی نه تکان داد.
«نه کامل. جسمت رفت، ولی روح ما هنوز اینجاست. گیر افتاده بین نواخته نشدن پردهی سوم…»
لیا یک گام جلو آمد. ویولون را بالا گرفت.
«می تونیم الان تمومش کنیم؟»
لبخند کمرنگی رو صورت الیوت نقش بست ولی چشمانش اشک الود شد.
« اگه تو بخوای تموم میشه»
لیا با دیدن چشمان اشک الود الیوت قلبش که انگار کسی آن را فشرده باشد، درد گرفت.
«تمومش میکنم، برا رهایی هردومون»
الیوت سرش را به پایین خم کرد، انگار که میخواست اشک بریزد اما نمی خواست لیا حال او را ببیند.
لیا ایستاد، درست در مرکز صحنه. چشمهایش را بست. و نواخت.
قطعه با سکوت شروع شد، سکوتی پر از کشش. بعد، ملودی آرامی از دل تاریکی برخاست. مثل صدای قلبی که دوباره شروع به تپیدن میکرد. هر نتی، مثل قطعهای از گذشته بود که سر جایش قرار میگرفت.
و هنگامی که آخرین نت نواخته شد نور آخرین شمع ها آرام میلرزیدند و صدای ویولون در سکوت محو شده بود.
الیوت لبخند زد.
«بالاخره… پردهی سوم کامل شد.»
لیا هنوز نفسنفس میزد. دستش روی سیمهای ویولون بود، اما دیگر نمیلرزید. نور صحنه رویشان افتاده بود، نه پرشور، نه خیرهکننده، فقط گرم و زنده. همهچیز در سکوت فرو رفته بود. نه تماشاگری، نه سایهای. فقط آن دو. الیوت قدمی به جلو آمد، و این بار فاصلهای نبود. آن پردهی نازک، آن دیوار شبح گونه، بالاخره کنار رفته بود.
دستهایشان در هم گره خورد. هیچ سرمایی در تماس نبود، تنها فقط گرمایی مانده بود که بعد از سالها دوری، درونشان خانه می کرد. چشمهایشان همسطح شد. دیگر ترسی نبود، نه از گذشته، نه از پایان.
و آنگاه، بوسهای که سالها پیش ناتمام مانده بود، بر صحنهی تئاتر خاک خورده و بی تماشاگر، کامل شد.
نه برای تماشا، نه برای اجرا.
فقط برای آن دو روح، که بالاخره، در نت آخر، به هم رسیدند.
لحظهای که لبهایشان به هم رسید، صدایی آرام از گوشهی سالن برخاست، شبیه تشویقی دور، مبهم، مثل حافظهای قدیمی. نور صحنه گرم تر شد، دیوارها به رنگی تازه جان گرفتند، و پردهی سوم…
نهتنها کامل شد، بلکه زنده شد.
و همانطور که نور همهجا را در بر میگرفت، سالن، صحنه، تئاتر متروک… آرام آرام محو شدند. مثل رویایی که در طلوع صبح از بین میرود.
تنها چیزی که باقی ماند، صدایی از دور بود.
صدای ویولونی… که پایان را نواخته بود.