متن ا"روزی که ستارههای ایلام گریستند..."
در دل کوههای سرسبز ایلام، در شهر کوچک زرینآباد، پسرکی به دنیا آمد که نامش را یاسین گذاشتند. همان پسری که امروز این داستان را برایتان روایت میکند...
از همان سالهای نخست، دنیا برایم پر از رمز و راز بود. عاشق رباتها و فناوری بودم. با سیمهای رها شده، موتورهای کوچک و چسب، کاردستیهای عجیب و غریب میساختم. بعضیها مرا "مخترع کوچک" صدا میزدند و این لقب، قلبم را پر از غرور میکرد. اما دنیا گاهی ناگهان مسیر آدم را عوض میکند...
با تمام شدن کرونا، وارد راهنمایی شدم. کم کم آن شور کودکی کمرنگ شد و کتابهای درسی جای اختراعاتم را گرفت. نوبت اول را با موفقیت پشت سر گذاشتم، اما گویا تقدیر چیزی دیگر برایم رقم زده بود...
مادرم همیشه قلب ضعیفی داشت، اما هیچکس فکر نمیکرد روزی این قلب از تپش بایستد. دکترهای ایلام نتوانستند کاری کنند. گفتند باید به اهواز برود و عمل شود. همان روزهایی که امتحانات نوبت دوم شروع شده بود، پدر و مادرم مرا تنها گذاشتند و رفتند. خواهرم و خانوادهاش کنارم ماندند، اما دلم پر از ترس بود...
روز جمعه، روز عمل مادرم بود. تمام آن روز، انگار زمان ایستاده بود. نزدیک عصر، پدرم زنگ زد: "عمل موفق بود!"
آهی از ته دل کشیدم. اما تقدیر بیرحم بود...
همان شب، وقتی مشغول بازی بودیم، تلفن زنگ خورد. صدای گریههای پدر از پشت خط، دنیایم را تاریک کرد: "همه چیز تمام شد... مادرت رفت..."
آن شب، ستارهها هم گریستند. خواهرم که در شهرستان کار میکرد، ساعت ۳ صبح رسید. وقتی صبح شد، باور نمیکردم مادرم دیگر کنارم نیست. انگار کابوسی بود که هر لحظه منتظر بیدار شدن از آن بودم... اما این واقعیت بود. زندگی بدون مادر، مثل آسمان بدون خورشید بود.
خواهرانم با من هم درد بودن اما آن ها منو در آغوش گرمشان از سردی خانه ی بی مادر گرم نگه میداشتن
پدرم با تمام وجود برای ما زحمت کشید، اما تنهایی، سنگین بود. یک سال بعد، دیگر آن یاسین پرانرژی نبودم. حتی فوتبال، که عاشقش بودم، دیگر لذتی نداشت. نفسکشیدن هم گاهی سخت میشد...
پدرم در جوانی بنا بود. دستان زخمیاش گواه سالها کار سخت بود. روزگاری وضع مالیمان خوب بود، تا اینکه یک بیماری ناگهان مثل رعدی در آسمان صاف به زندگیمان کوبید: حساسیت شدید پوستی که دیگر اجازه نداد حتی به ساختمانها نزدیک شود.
اما مردان ایلام هرگز تسلیم نمیشوند. پدرم به جای دیوارها، به آغوش کوهها پناه برد:
- صبحها پیش از طلوع آفتاب، به کوهزنی میرفت
- از دل طبیعت، گیاهان دارویی جمع میکرد
- عسل کوهی که زنبورهای وحشی در شکاف صخرهها ساخته بودند
- حتی نمک معدنی از دل زمین استخراج میکرد
همه را میآورد تا بفروشد. هر پولی که به دست میآورد، بهای عرق جبینش بود. یادم هست شبهایی که با دستان ترکخورده از سرما بازمیگشت، اما همیشه در چشمانش نور امید بود.
پدرم نه تنها نانآور خانه بود، که:
- مثل کوههای اطراف زرینآباد، سایهبان استواری برای ما شد
- وقتی مادر رفت، اشکهایش را پنهان کرد تا ما ضعیف نشویم
- و حالا که همسر جدید آورده، نه از روی خودخواهی، که برای محافظت از ما بوده است زنی مهربان آمد تا خانهی ما را گرم کند. هرچند هیچکس جای مادر را نمیگیرد، اما او مثل فرشتهای بود که به زندگیمان نور بخشید. با این حال، غم مادرم همیشه در قلبم ماند...
در مدرسه، کسی درکم نمیکرد. بعضیها فکر میکردند تنبلم، اما آنها نمیدانستند چه غمی در سینه دارم. با این حال، من تسلیم نمیشوم. عاشق تاریخ و ورزش هستم و میخواهم ثابت کنم که میتوانم مرد بزرگی شوم.
روزی میآید که نهتنها خانوادهام، بلکه همهی ایلام و ایران به من افتخار خواهند کرد. میخواهم خدمت کنم، میخواهم ثابت کنم که حتی پس از سختترین طوفانها، آفتاب دوباره میتابد.
من یاسین هستم... و من موفق خواهم شد.
و این داستان را در ۱۶سالگی برای شما نوشتم،این داستان ادامه دارد...! را بنویسید