پسر آرام روی صندلی خانهاش نشسته بود. چشمانش در تعجب غرق شده بود. چیزی که شنیده بود را باور نمیکرد. لباسهای تیرهاش را پوشید، چترش را برداشت و به سمت بیرون رفت.
هوا دلگیر بود. باران شدید میبارید. چتر را باز کرد و در خلوت شب قدم زد. تمام نیمهشب را جلوی پنجرهی یک ساختمان ایستاد. همان جایی که میدانست او آنجاست.
و بعد، دختر را دید... در آغوش مردی دیگر.
چیزی درونش فرو ریخت. انگار تمام وجودش یخ زد. مشتهایش را محکم فشرد.
با خودش گفت:
"اون لعنتی بهم میگفت دوستت دارم، ولی شب تو بغل یکی دیگهست؟"
"به من میگفت هیچکس اجازه نداره لمسش کنه، اما حالا..."
نفسش سنگین شد. به سمت درِ ساختمان رفت. دستانش میلرزید. چشمانش از بغض میسوخت. چتر مشکیاش خیس شده بود.
رعد و برق آسمان را روشن کرد.
تقتقتق.
در را کوبید. جوابی نیامد.
محکمتر زد. باز هم هیچ.
صدای پچپچ شنید.
"مهم نیست کی باشه، خودش بیخیال میشه."
دختر بود.
پسر احساس کرد قلبش در حال انفجار است.
دلش میخواست فریاد بزند:
"این منم، لعنتی! همونی که میگفتی دوستش داری! همونی که میگفتی با بقیه فرق داره!"
اما صدایش لرزید.
چشمانش را بست و گریست.
چتر را بست. باران روی سرش ریخت، اما اهمیتی نداشت. تلفنش را برداشت و به دختر زنگ زد.
دختر گوشی را دید، پوزخندی زد و آن را روی تخت پرت کرد. دوباره به معشوقهاش چسبید.
پسر برای چهل دقیقه همانجا ماند. زل زده بود به پنجره. فلج شده بود. هیچ حرکتی نمیتوانست بکند.
در نهایت، دست لرزانش را بالا آورد و یک پیام فرستاد:
"میتونم باهات حرف بزنم؟ حالم خوش نیست... واقعاً الان بهت نیاز دارم. اصلاً بیداری؟"
چند لحظه گذشت.
پیامش دیده شد.
دختر لحظهای مکث کرد. انگار دودل بود. بعد آهی کشید و جواب داد:
"چی شده، عزیزم؟ بیدارم،بگو چی شده؟"
پسر با دستان لرزان تایپ کرد:
"میشه تماس بگیری؟ نمیتونم تایپ کنم..."
چند ثانیه بعد، گوشی زنگ خورد.
پسر با صدایی لرزان جواب داد:
"الـــــــــــــو؟"
دختر در اتاق خواب پناه گرفته بود. معشوقهاش از اتاق بیرون رفته بود و او در را بست. صدایش آرام، اما گرم و مهربان بود:
"چی شده، عشقم؟ حالت خوبه؟"
پسر با دستش قلبش را فشرد. باورش نمیشد.
هیچوقت فکر نمیکرد این اتفاق برایش بیفتد. هیچوقت فکر نمیکرد آدمی مثل او هم طعم خیانت را بچشد.
او که دروغ نگفته بود...
او که به کسی آسیبی نرسانده بود...
پس چرا؟
نفسش لرزید، اما سعی کرد آرام باشد.
"خواب که نبودی...؟"
دختر وانمود کرد که برایش مهم است و گفت:
"چی شده، عشقم؟ بهم بگو..."
پسر که بیتفاوتی او را حس کرد، بغضش را فرو خورد و گفت:
"کجایی؟ میتونم ببینمت؟"
دختر مکثی کرد. بعد، با لحنی خسته گفت:
"الان؟ این موقع شب؟ من واقعاً خستم... اگه خیلی جدیه، میتونی تلفنی بهم بگی."
پسر با دستش قلبش را فشرد. باورش نمیشد.
هیچوقت فکر نمیکرد این اتفاق برایش بیفتد. هیچوقت فکر نمیکرد آدمی مثل او هم طعم خیانت را بچشد.
او که دروغ نگفته بود...
او که به کسی آسیبی نرسانده بود...
پس چرا؟ چرا این بلا باید سرش میآمد؟