تانگوی زندگی : زخم واقعیت
2
7
0
4
پسر کم کم مشکوک شد که شاید برای دختر فقط یه بازیچه باشد. الان نزدیک به ده ماه از رابطهشان گذشته بود، پستی بلندیهای زیادی رابطهشان داشت؛ قهر، دعوا، آشتی، شیرینی و... پسر عاشق دختر بود و حاضر بود بخاطرش تمامی خط قرمزهایش در یک رابطه رو بشکند.
تا اینکه دید رفتار دختر کمی عوض شده. بیشتر اون رو در بیخبری میگذاشت تا پسر بهش پیام نده. پیام نمیده، با پسرای دیگه بیشتر گرم میگیره و دست کم میگیرتش. هروقت پسر اعتراضی به رفتار دختر میکرد، دختر همیشه میگفت: "من سرم شلوغه، یادم نبوده یا فقط دارم گولشون میزنم، تو عشق واقعیمی."
محمد وقتی دید اون با یه پسر غریبه خیلی بهتر از با خودش رفتار میکنه، قلبش درد گرفت. میدید برای پسرای جدید دورش بیشتر وقت داره تا او. جوری که تا ۷ صبح با آنها حرف میزد، ولی جواب محمد را نمیداد. هنوز ادعا میکرد محمد را دوست داره و عاشقشه، ولی فقط سرش شلوغه. این تناقضات محمد رو اذیت میکرد و عذابش میداد.
پسر در یک جنگ درونی قرار گرفته بود. از یک طرف مغزش میگفت که دختره داره بازیچهاش میکنه و ازش استفاده میکنه، از یک طرف قلبش بهش نیاز داشت و دوستش داشت. سختش بود که بدون اون باشه.
یک روز، با خودش حساب کرد و فهمید که دختر همه آنهایی که اینها را به او میگوید، به پسرهای دیگر هم میگوید. با خودش اندیشید پس فرقم با باقی چیه؟ مگر عشقش نیستم؟ پس چرا با آنها بهتر از من رفتار میکند؟
پسر افسردگی شدیدی داشت به همراه تنهایی و غم و نشخوار ذهنی. روزها و شبها به دختر فکر میکرد. رفتارهای دختر کم کم برایش آزاردهندهتر شده بود و بیشتر بحث میکردند. پسر عصبیتر شده بود، آرامش کمتری داشت. افکارش بیشتر از قبل اذیتش میکردند. حس ناکافی بودن، خوب نبودن، لایق عشق نبودن. با خودش فکر میکرد: "چرا؟ من باهاش صادقم، آدم خوبیم، طبق گفتههای خودش، همه دخترها دوست دارن مثل من یکی تو زندگیشون باشه. کلی چرا اینجوری رفتار میکنه با من؟"
یک روز محمد میبیند که ملیکا چطور با یک پسر دیگر گرم گرفته و زمان بیشتری با او میگذراند تا با محمد.
رابطهشان این روزها خوب نبود. هرچند محمد تلاش میکرد، ولی ملیکا هر بار بیشتر از او فاصله میگرفت. حتی جوری که اگر محمد پیام میداد، حاضر نمیشد تا ۱۲ ساعت بعد به او جواب بدهد، با اینکه میتوانست.
روزها بعد، وقتی محمد تنها بود، پیامی دریافت کرد؛ پیامی مرموز که درونش نوشته بود:
"چون دلم بحالت سوخته برو به این آدرس تا بفهمی ملیکا ازت فقط سو استفاده میکرده و تو واقعاً براش هیچ اهمیتی نداری."
پسر با شک و تردید فردا سر ساعت مقرر چترش را برداشت و در میان باران شدید به آدرس رفت.