تانگوی زندگی : برخاسته از خاکستر

نویسنده: Navazande

یک سال و اندی از آن ماجراها گذشته بود. سال نو از راه رسیده و شب در تاریکی غرق شده بود. صدای رعد و برق آسمان را می‌شکافت و باران آرام روی شیشه‌های کافه می‌بارید. محمد در میان کافه‌ای شلوغ نشسته بود، جایی که مدت زیادی از آشنایی‌اش با افراد آنجا نمی‌گذشت، اما حالا چنان حضوری داشت که تأثیرش را نمی‌شد نادیده گرفت. او تازه به این شهر آمده بود، اما خیلی زود نگاه‌ها را به سمت خودش کشانده بود.
محمد در مرکز توجه بود. مثل خورشید در میان ستارگان. دیگر از محمد چاق و خجالتی خبری نبود. آن گذشته، آن زخم‌های قدیمی، همه زیر خاکستر مانده بودند. حالا او مردی متفاوت بود؛ محکم، جذاب، با اعتماد به نفس و گاهی حتی مرموز.
در کافه باز شد. دختری با چشمان مشکی وارد شد. صدای باران روی آسفالت بیرون کافه با صدای در آمیخت، اما کسی به دختر توجهی نکرد؛ تمام چشم‌ها به محمد بود. دختر، که سابقه نداشت کسی از حضورش غافل بماند، مکثی کرد. تعجب کرد. نگاهش روی محمد قفل شد. حس آشنایی عجیبی به دلش افتاد.
او چند دقیقه در سکوت به محمد نگاه کرد. سپس، با قدم‌هایی آهسته و تردیدآلود به سمتش رفت. به او نزدیک شد و گفت:
– محمد...؟
محمد سرش را چرخاند.
– بله؟
دختر گفت:
– خیلی برام آشنا به نظر میای. جایی ندیدمت؟
محمد، با نگاهی سرد و بدون ذره‌ای احساس، گفت:
– تو هم همونی هستی که باهام بازی کرد... درسته؟
دختر، که حالا روشن شده بود چه کسی روبه‌رویش ایستاده، لبخندی خشک زد.
– چند وقت پیش ما رفیق بودیم، مگه نه؟ تو... یه پسر چاق بودی، یادمه... باید خودت باشی.
محمد بدون تغییر در چهره، فقط گفت:
– ولی تو دیگه اون نیستی... و منم همون آدم قبلی نیستم.
روزها گذشت. برخلاف آن برخورد اول، انگار آن‌ها دوباره شروع کردند به حرف زدن. اتفاقی، بی‌نقشه، اما پر از حس‌های مبهم. محمد لبخند می‌زد، با صدایی گرم حرف می‌زد، اما زخم کهنه‌ای در اعماق وجودش هنوز می‌سوخت. زخمی که هرگز از دلش نرفته بود، فقط پنهان شده بود زیر خاکستر اعتماد به نفسش.
یک شب، ملیکا از او دعوت کرد به خانه‌اش بیاید. گفت می‌خواهد صحبت کنند. محمد پذیرفت. در دل ملیکا، شوق و امیدی مبهم شکل گرفته بود. شاید این همان شبی بود که می‌توانست جبران کند. شاید محمد هنوز جایی در دلش برای او نگه داشته بود.
یک ساعت گذشت. محمد بی‌تفاوت و آرام رفتار می‌کرد. ملیکا که با تمام جذابیتش تلاش می‌کرد دل محمد را بلرزاند، کلافه شد. تا اینکه محمد بلند شد، آرام به سمتش رفت.
– چیکار می‌کنی؟ – ملیکا پرسید، قلبش تند می‌زد. خیال می‌کرد بالاخره لحظه‌ایست که منتظرش بوده.
اما محمد چیزی نگفت. دست در جیبش کرد. چاقویی را بیرون آورد. بی‌هیچ مکثی، ۲۰ ضربه پیاپی... تمام بدن ملیکا غرق در خون شد.
و او فقط گفت:
– این، برای اون پسره نبود... این برای من بود. برای اون محمدی که تو نابودش کردی.
 محمد، در سکوت شب، میان باران و نورهای نئون، برای اولین‌بار احساس کرد دوباره متولد شده.
پایان.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.