دیدار با مرد سیاه پوش 

زندگی دوگانه : شکل گیری اهریمن : دیدار با مرد سیاه پوش 

نویسنده: Zara_XAL

همه‌چیز از شب تولد بیست‌و‌پنج سالگیم شروع شد. بعد از یک شب شلوغ و پر از هیاهوی مهمانی، در حالی‌که خسته و کمی بی‌حال بودم، داشتم از میان کوچه‌ای تاریک در لندن به سمت خانه‌مان می‌رفتم. تنها چراغ روشنی که در کوچه دیده می‌شد، یک لامپ زرد کم‌نور بود که سایه‌ها را روی دیوارها می‌رقصاند.
 از همان لحظه‌ای که قدم در کوچه گذاشتم، حسی غریب در دلم افتاد. حس کردم کسی پشت سرم است، کسی که آرام و بی‌صدا تعقیبم می‌کند. با خودم گفتم شاید از توهمات صبح امروز باشد، چون از وقتی بیدار شده بودم، حس عجیبی داشتم؛ چیزی شبیه سرگیجه و ته‌نشسته‌ی یک اضطراب بی‌دلیل.
 اما ناگهان صدای قدم‌هایی را شنیدم؛ صدایی آهسته اما واضح، که هر لحظه به من نزدیک‌تر می‌شد. برگشتم و چشمم به مردی سیاه‌پوش افتاد. صورتش در تاریکی گم شده بود، اما چیزی که مثل شعله‌ای سرخ از دل شب بیرون می‌زد، چشم‌های قرمز و درخشانش بود.

با ترس قدم‌هایم را تندتر کردم، اما او هم گام‌هایش را سریع‌تر برداشت. 
صدای نفس‌هایم سنگین شده بود، قلبم به‌شدت می‌کوبید. پیش از آنکه بتوانم کاری بکنم، دستم را گرفت. از وحشت خشکم زد. دهانم باز بود اما هیچ صدایی از گلویم خارج نمی‌شد، گویی زبانم قفل شده بود.

او به آرامی و با لحنی جدی گفت: 
– آماندا، باید تو رو پیش پدرت ببرم. 
با ناباوری زمزمه کردم: 
– اشتباه گرفتید... خونه‌ی من همینجاست... 
اما فقط خندید، خنده‌ای سرد و بی‌احساس. بعد گفت: 
– تو به اینجا تعلق نداری. 
 پیش از آنکه بتوانم چیزی بپرسم، چشمان قرمزش در نگاه من قفل شد... و تاریکی همه‌جا را بلعید. بیهوش شدم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.