سهراب : فصل یک: هجران
3
5
2
3
ساعت ۲ بامداد پنجشنبه در بیمارستان غدد ولنجک تهران، سهراب با نگرانی و عجله به دنبال پرستار میره صدا میزنه: خانم مشفقی سریع بیا حال پدرم خیلی بده درد شدیدی داره خدایش یه مسکن بزنید که درد نکشه!
دکتر شیفت شب با آرومی میگه: سهراب جان! پدرت تحمل این مسکن رو نداره و در صورت تزریق ریه هاش از کار می افته! ولی آقا جهان پدر سهراب درد شدیدی در کمر داشت که از شدت درد بیمارستان رو بهم ریخته بود. داخل بخش آقا جهان در اتاقی مربوط به سرطانی های لنفم بستری شده بود این بیماری آنقدر پیشرفت کرده بود که پاهاش خیلی متورم شده بود و فشار تورم به کمرش باعث درد زیادی می شد.
داراب برادر کوچکتر سهراب دست بر روی سر و صورت آقا جهان می کشید و همین جور که صورتش رو می بوسید التماس کرد: بابا جان! بابا جان! نوکرتم تو رو خدا آروم باش مریض ها همه بیدار شدند.
دکتر محسنی به پرستار گفت: یه مسکن بزنید آروم بشه تا مریض های دیگه بی قرار نشدند. خانم مشفق سریع زنگ زد به یکی از پرستار های که کار تزریق رو به خوبی انجام میداد که بیاد و این کار را انجام بده ولی بدلیل اینکه بالا تنه بیمار خیلی لاغر و پایین تنه خیلی متورم شده بود؛ هر کاری کردند نتونستند رگی برای تزریق پیدا کنند. و همچنان آقا جهان درد رو تحمل می کرد و عرق سردی روی صورتش نشسته بود و بدنش می لرزید.
از بخش دیگه بیمارستان یه پرستار که تزریقات فوق العاده خوبی انجام میداد هماهنگ کردن که بیاد؛ خانم ترابی قد کوتاه و ظاهر آروم و مهربانی داشت با دقت تمام سطوح بدنش رو از کمر به بالا می گشتند تا بتونه یک رگ برای تزریق پیدا کند و بالاخره روی شست دست راست یک رگ پیدا کرد و تزریق را انجام داد.
بعد از تزریق مسکن آقا جهان آرام شد. آرام آرام که انگار یک جهان آرام گرفته بود و سپس خوابید. داراب کنار تخت پدرش نشست و با چشم گریان به او نگاه کرد که آن مرد مهربان و دوست داشتنی با مو های فر و سفید و صورتی گرد چقدر ساکت و آرام بود تا قبل از این بیماری تا قبل از اینکه روزگار با او چنین کند.
سهراب با دکتر محسنی در مورد وضعیت پدرش صحبت می کرد و متوجه شد که هجران نزدیک است و آنقدر غدد سرطانی و بیماری پیشرفت کرده که امیدی به زنده بودنش نیست که در این لحظه داراب با صدای لرزان پرستار و سهراب رو صدا زد و گفت: بیایید! که بابا نفس نمی کشد!! خانم مشفق و دکتر محسنی به همراه پرستاران دیگر سراسیمه به اتاق رفتند ولی آقا جهان به راهی بی بازگشت رفته بود و همسر و فرزندانش را ترک کرده بود. داراب در آغوش سهراب و سر بر شانه او در راهروی بخش سرطانی ها میگریست.
وقتی آقا جهان مرحوم شد دکتر به یکی از پرستاران مرد گفت: اورا آماده کن برای سرد خانه بیمارستان و به سهراب که ساکت و مبهوت ایستاده بود یا شایدم از گریه کردن خود داری می کرد گفت: برو به خانوادت خبر بده! سهراب رو به داراب کرد و گفت: شما برو خبر بده من بابا رو آماده می کنم. داراب سویچ ماشین رو گرفت و به سرعت رفت.
سهراب بالای سر پدرش رفت و با خوش گفت: "حالا بدون تو چکنم؟" در همین لحظه مجتبی از خدمه بیمارستان به سهراب گفت: دندان های پدرت رو در بیار سهراب با تعجب گفت: این دندون ها که مصنوعی نیست! مجتبی گفت: مگه خدابیامرز چند سالش هست!؟ سهراب گفت: ۴۷ سال
سهراب و مجتبی جهان را در پارچه ای سفید پیچیدند و اورا بر روی برانکارد گذاشتند و به سردخانه بیمارستان بردند تا ساعت ۷ صبح فردا به بهشت زهرا انتقال دهند.
پایان فصل یک