سهراب : فصل دوم: اختلاف

نویسنده: phoniex52

آقا جهان یک خانواده ۶ نفری داشت فروغ همسرش و سهراب، مهراب و داراب سه پسرش، نسرین و پروانه دو دخترش بودند. نسرین دختر بزرگش و فرزند اول بود که با ساسان ازدواج کرده و دو پسر بنام سامان و ماهان داشت و پروانه دختر کوچک و آخرین فرزند خانواده بود که ۱۶ سال داشت. مهراب و داراب برادر های دو قلو و از سهراب کوچکتر بودند. خانواده جهان پایبند اخلاق و از رفتار های اجتماعی خوبی  بودند.
آقاجهان ورشکسته شده یک شرکت ساخت سرویس قابلمه تفلون بود و در منزل اجاره‌ ای در اطراف تهران زندگی می کرد. او برای کسب کار  یک مغازه تعویض روغنی اجاره کرده بود و بدلیل بیماری که داشت کلیه امورات مغازه رو به سهراب سپرده بود.
سهراب نام مغازه را اتوسرویس برادران گذاشته بود. این مغازه در زمان حیات آقاجهان با سختی زیادی راه اندازی شده بود اما بعد از فوت آقاجهان با اتحادی که بین برادر ها وجود داشت از رونق خوبی برخوردار شده بود و همین باعث حسادت بین اقوام و کسبه شده بود. برادرها بخوبی و با صداقت در دوشیفت کار می‌کردند و بخشی از مغازه رو به سالار برادر ساسان (شوهر خواهر سهراب) اجاره داده بودند سالار یک مکانیک خوبی بود ولی معتاد به مواد مخدر بود و تریاک مصرف می کرد و همین هزینه زیاد اعتیاد باعث می‌شد بدون اطلاع برادران (سهراب،مهراب و داراب) از اجناس مغازه به نفع خود بفروشه و پول حاصله رو به آنها تحویل ندهد؛ در روز های آتی مهراب از کمبود موجودی اقلام کالا متوجه میشه یک نقصی در کار وجود دارد  و این مسئله رو از شاگرد سالار که یک جوان ۲۰ ساله بود پرسید ولی حسین(شاگرد مکانیک) از پاسخ دادن امتناع می کرد و طفره می رفت.
مهراب خوش قیافه بود ولی فردی خشن و زود جوش بود هیکلی درشت، قدی بلند و ورزیده داشت او در نوجوانی چندین مقام کشتی استانی و کشوری داشت؛ وقتی دید حسین در جواب دادن به سوال هاش مقاومت میکنه او را به درون چال سرویس برد و با یکی دو تا کشیده و مشت از اون اعتراف گرفت و متوجه شد که سالار از مغازه دزدی میکرده، با خودش فکر می کرد با این همه توجه ای که به او داشت و احترام زیادی برای سالار قائل بود چرا او به آنها خیانت کرده و اموال آنها را پنهای می فروخته؛ در همین افکار بود که سالار وارد مغازه شد و ناگهان مهراب به اون پرخاش کرد و با او در گیر شد و حسابی به خدمت سالار رسید و از خجالت در آمد و او چنان کتک زده که کسبه به سختی سالار را از دست مهراب نجات دادند.
حسین که خیلی ترسیده بود سریع از مغازه بنگاه املاک نزدیک اتوسرویس به سهراب خبرداد.
سهراب بدلیل اینکه شبها در مغازه بود و روز استراحت می‌کرد لحظه درگیری در مغازه نبود و داراب هم برای تهیه کالای جزئی از مغازه خارج شده بود و مهراب بدون اطلاع برادر های خود چنین دیگری را بوجود آورد.
سهراب به مغازه رسید و دید که سالار کتک خورده و سروصورت خونین داشت و مدام مهراب رو تهدید می‌کرد و بعد از مدتی ناله و فغان بالاخره سالار ساکت شد. حالا سهراب از شرح ماوقع آگاه شد و با مهراب برخورد کرد و اورا مورد ماخذه قرارداد ولی با سالار هیچ برخوردی نکرد و فقط با ساسان تماس گرفت و گفت فرادا بیا در مورد برادرت صحبت کنیم و گوشه ای از اتفاق را تعریف کرد.
فردای آن روز ساسان اومد و از وضعیت برادر خود باخبر شده بود و متوجه شد که مهراب در جلوی چشم کسبه با سالار درگیر شده و اون رو تحقیر کرده و رو کرد به مهراب و اورا مورد ندامت قرارداد‌. مهراب به ساسان گفت عزیز جان دزد کس دیگس! یکی دیگه نامردی کرده چرا به سالار چیزی نمیگی؟ ساسان گفت من بااون هم برخورد کردم تو هم در محل کار درگیر شدی و وسط مغازه با صدای بلند گفت: من شمارو جمع کردم و ضمانت گذاشتم برای کسب کارتون من چک گرو گذاشتم  این دست مزد من بود. سهراب ساکت ایستاده بود و از حرف های ساسان تعجب کرده بود و لی مهراب با عصبانیت گفت: چی داری میگی! بساطت رو جمع کن برو تو برای این چک ماهیانه از ما پول داری می گیری و من اصلاً نمیدونم این پول رو برای چی بهت میدم. ساسان به مهراب گفت بالاسر مالتون می ایستادید طرف رو دزد نکنید. مهراب که از حرف ساسان گُر گرفته بود خونش به جوش اومد و به سمت ساسان حمله کرد که ناگهان سهراب جلوی اون رو گرفت و به سینه مهراب زد و گفت بسه! حرمت بذار! ساسان رو کرد به سهراب گفت شما  چک های من رو از صاحب ملک می گیری و بهم پس میدی و ماهیانه هرچقدر هم بدهکاری رو تسویه کن و از مغازه خارج شد.
اون شب سهراب در مغازه نموند و با برادرها به خانه رفت و متوجه شد که خواهرش نسرین در منزل است در واقع ساسان قبل از اینکه به مغازه بیاد خواهرش را در منزل مادرش فروغ پیاده کرده بود و بعد به مغازه اومده بود. سهراب دید که خواهرش نسرین با چشم گریان نشسته و ماهان خواهر زادهش با اون نیست. سهراب گفت خواهرجان چه شده ماهان کجاست؟! نسرین رو به سهراب کرد گفت ساسان منو فرستاده تا اون مبلغی که برای ختم و مراسم هفتم انجام داده به اون برگردونم و گفته تا این پول و چک ها رو نبرم من رو خونه راه نمیده!! در واقع ساسان با این کارش می خواست به اونها بفهمونه که شما بدون من چیزی نیستید.  
فردا صبح سهراب همراه برادرها به مغازه رفت و با فکری آشفته و نگران از عواقب این اتفاق سردرگم بود که با این وضعیت چه کند؟ و چرا ساسان همچین رفتاری از خود نشان داده است؟ و چگونه این مبلغ بدهی رو فراهم کنه؟ آیا کسب کارش بدلیل برگردان چک ها به ساسان تعطیل میشه؟ کسب کاری که با زحمت به آن رونق داده بود. آیا در گیری مهراب با ساسان بیشتر میشه و به یک نزاع و رسوایی ختم میشه؟
باید دید در فصل بعد چه اتفاقی رخ میدهد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.