رمان۷۷فصل۳قسمت۱تن فروش دوست داشتنی : رمان۷۷فصل۳قسمت۲
0
0
5
#رمان_هفتادوهفت_فصل۳قسمت۲
#تنفروش_دوستداشتنی
تازه عید تموم شده بود،چندماه بوداز جیب میخوردم،قسط ماشینم عقب افتاده بود_(گاهی آدم انقدرتشنه میشه که اگه یه نفریهوکوزه بده دستش_یه قورت بالا میکشه_غافل که شاید توی کوزه ادرار باشه)،درامتداد خیابان صفاری قدم میزدم_توی مغزم هیچی نمیگذشت که تلفن همرام زنگ خورد،حسن بود،گفتش اومده رشت والان میخوادمنو ببینه_خبرمهمی داره وازاین دست حرفا،گفتم؛نزدیکای محله مون هستم،بیا چایخونه محله،(یه دکان کوچک بودکه چندبارمن وحسن اونجاقرارگذاشته بودیم،معمولاپیرمردها توش دومینو بازی میکردن)،یادم نیست چقدراز زمان گذشت اما۳فنجان چای خوردم و۲نخ سیگارکشیدم که حسن اومد،همین که نشست براش چایی آوردن،بی مقدمه وبااشتیاق گفت؛مهندس دوران بن بست تون تموم شد??چطور!!?♂یه سرمایه گذارتوپ پیدا شده ومیخادیه پرژه شیمیایی توی باکو را بندازه_بااکو آذربایجااان!??همچین میگی بااکو انگار درمورد پاریس حرف میزنی_اسکولی!باکو بیخ گوش ماست دیگه!?♂(آب دهن شو قورت دادوگفت؛مهندس،جون مُرده زنده ت جدی بگیر این کارو??هوویی قسم دادن نداره_توضیح بده ببینم جریان چیه?♂توضیحی نداره مهندس!طرف گفت؛باهات هماهنگ کنم_اگه راضی شدی_ترتیپ پرواز وهتل وخورد وخوراک وعشق و حالمون هم پرداخت میکنه_بجون بچه م راست میگم??همون_همون طرف که میگی اسم نداره،(میخ شد توی نگام_نگاش جوری بود_اماخب_کاربود دیگه_یه کارِ تولید)پرسیدم طرف اسم نداره?♂یه خانوم هستش_ایرانیه_دکترصادق??صادق اسم خانومه؟!?♂بابا تو هم به عالم وآدم شک داری_صادق فامیلی شه_چرا فک میکنی از همه عاقل تری_کاره دیگه_کاااار??باشه کاررر_من ادعای عقل کل ندارم_اما تو این وسط چکاره ای(اخم کردو مثلا آااهی کشید وگفت?♂این وسط یچیز گیر من بیاد تو ناراحتی؟??(نمیدونم چرا فکرم یهو پاشیدبه روستای اجدادی مون_ظاهراً به حسن نگاه میکردم اما فکرم مشوش بود)حدود۱دقیقه بعدش گفتم؛باشه حسن_اگه خرج سفرمون رو میده_میریم کارو میبینیم_اما اول بزارباهاش حرف بزنم،(با عجله وباشوق پرید توی حرفم)?♂مهندس_مهندسسس اصلاً ایران نیست که باهاش حرف بزنی_بهم گفت که اگهokدادی،اون ترتیب سفرمون رو میده وهمونجاباهم حرف میزنید_تورو به هرکی میپرستی بزاراینبار فرمون دست من باشه،مکثی کردم وگفتم باشه،تاokرو ازم گرفت_از چایخونه زد بیرون وگوشی همراهش رو درآوردوزنگ زدمشغول حرف زدن شد(باچهره ای بشاش وترکی حرف میزد_یادم رفته بودبگم"حسن ترک زبان بود)وقتی برگشت بهش گفتم؛نسناس!!واسه چی پیش من زنگ نزدی!؟?♂باباا مهندس نمیخواستم کسی اینجا حرفامون روبشنوه??اولاً اینجا رشت ه وکسی ترکی حرف نمیزنه_بعدش مگه چه حرف سکرتی داشتی که اینجا جایز نبود!!?♂سکرت کجابود گیرررنده_بیا بریم ماسوله یه دوری بزنیم،راستی پاسپورتت که اشکالی نداره??نه نداره?♂خوبه_۵شنبه پروازداریم??(تعجب کردم)الان زنگ زدی!!!فوری پروازمون مشخص شدیعنی۴روزدیگه باکو هستیم!!؟?♂مهندس جون_طرف سرش به تنش می ارزه_پاسپورتت که مشکل نداره_چرالفتش بدیم اخه??بعدِ تلفن فهمیدی مشکل نداره_اگه داشت چی!!!حالت خوشه حسن؟!?♂فرمونودادی دست من،پس گیر نده،.انروزرفتیم ماسوله وشب هم همونجا مونیدم_حسن از گذشته هاش گفت_از دورانی که۵سالش بودویتیم شده بود_ازگرسنگی های جنسی ش گفت تاغریزه مالی ش،ومن فقط مبهوت حاشیه پیش رو،چند روز هم گذشتووقت سفر رسید_ازفرودگاه سردارجنگل رشت۴عصر پروازکردیم_یادم نیست ازیک ساعت گذشته بود یا نه_که به فرودگاه بینالمللی حیدر علی اف،که در شمال شرقی باکودرکشور جمهوری آذربایجان بودرسیدیم،مراتب ورودوطی میکردیم،حسن ذوق داشت،منم ازذوق حسن خوشم اومده بود،شلوغ بود،پلیس پاسپورت مسافرهاروچک میکرد_حسن به هرکس میرسید ترکی حرف میزند_پاسپورتشو داد به پلیس باکو باشعف به ترکی چندکلام بین شون ردوبدل شد،باچشمش یه اشاره ای به پلیس_طوری که به من اشاره داشت کرد،پلیس پاسپورتوازدستم گرفت و لفت داد،اخم کردم وگفتم??پاسپورت ایرانه_ایران_نه سرخه_نه آبی_مستقله_باج نمیده به کسی?♂پلیس متوجه نشد چه میگفتم_یه نگاهی بمن انداخت_یه نگاه به حسن،پاسپورتم رو داد ورفتیم_حسن خیزبرداشت سمتم و گفت?♂مهندس_این حرفا چیه زدی_میخوای بکن مون تو گونی??سگ کی باشن?♂بابا من به یاروگفتم یه شوخی باهات کنه_داشتی به فنا میدادی مارو??غلط کردی حسن_توی کشورغریب به این غربزدهارونده?♂باشه توخوبی_جهان مستقل(بعدعین دیونه هاخندیدوگفت؛ببین الان کجا میخوام ببرمت)تاکسی ها ردیف بودن،یک تاکسی جلوی پای ماایستاد،حسن یه چمدان بزرگ آورده بودومن یه کیف دانشجویی مشکی که فقط توش دوتازیرشلواری بودودوتاپیراهن ویک جفت جوراب ومسواک_مثل همیشه سررسیدوقلم،راننده چمدان حسن روگذاشت پشت ماشین ومن کیفم دستم بود،نشستیم،راننده ایرانی بودومقیم باکو،مسیرروپرسید_حسن گفت هتل پارک این رادیسون...
#شاهرخ_خیرخواه
جدیدترین تاپیک ها:
یک سوال
eliasjavaheri
|
۲۴ تیر ۱۴۰۴
داستان
melanii202121
|
۲۱ تیر ۱۴۰۴