رمان۷۷فصل۳قسمت۱تن فروش دوست داشتنی : رمان۷۷فصل۳تنفروش دوست داشتی از۱تا۶
0
0
5
متن#رمان_هفتادوهفت_فصل۳قسمت۲
#تنفروش_دوستداشتنی
تازه عید تموم شده بود،چندماه بوداز جیب میخوردم،قسط ماشینم عقب افتاده بود_(گاهی آدم انقدرتشنه میشه که اگه یه نفریهوکوزه بده دستش_یه قورت بالا میکشه_غافل که شاید توی کوزه ادرار باشه)،درامتداد خیابان صفاری قدم میزدم_توی مغزم هیچی نمیگذشت که تلفن همرام زنگ خورد،حسن بود،گفتش اومده رشت والان میخوادمنو ببینه_خبرمهمی داره وازاین دست حرفا،گفتم؛نزدیکای محله مون هستم،بیا چایخونه محله،(یه دکان کوچک بودکه چندبارمن وحسن اونجاقرارگذاشته بودیم،معمولاپیرمردها توش دومینو بازی میکردن)،یادم نیست چقدراز زمان گذشت اما۳فنجان چای خوردم و۲نخ سیگارکشیدم که حسن اومد،همین که نشست براش چایی آوردن،بی مقدمه وبااشتیاق گفت؛مهندس دوران بن بست تون تموم شد??چطور!!?♂یه سرمایه گذارتوپ پیدا شده ومیخادیه پرژه شیمیایی توی باکو را بندازه_بااکو آذربایجااان!??همچین میگی بااکو انگار درمورد پاریس حرف میزنی_اسکولی!باکو بیخ گوش ماست دیگه!?♂(آب دهن شو قورت دادوگفت؛مهندس،جون مُرده زنده ت جدی بگیر این کارو??هوویی قسم دادن نداره_توضیح بده ببینم جریان چیه?♂توضیحی نداره مهندس!طرف گفت؛باهات هماهنگ کنم_اگه راضی شدی_ترتیپ پرواز وهتل وخورد وخوراک وعشق و حالمون هم پرداخت میکنه_بجون بچه م راست میگم??همون_همون طرف که میگی اسم نداره،(میخ شد توی نگام_نگاش جوری بود_اماخب_کاربود دیگه_یه کارِ تولید)پرسیدم طرف اسم نداره?♂یه خانوم هستش_ایرانیه_دکترصادق??صادق اسم خانومه؟!?♂بابا تو هم به عالم وآدم شک داری_صادق فامیلی شه_چرا فک میکنی از همه عاقل تری_کاره دیگه_کاااار??باشه کاررر_من ادعای عقل کل ندارم_اما تو این وسط چکاره ای(اخم کردو مثلا آااهی کشید وگفت?♂این وسط یچیز گیر من بیاد تو ناراحتی؟??(نمیدونم چرا فکرم یهو پاشیدبه روستای اجدادی مون_ظاهراً به حسن نگاه میکردم اما فکرم مشوش بود)حدود۱دقیقه بعدش گفتم؛باشه حسن_اگه خرج سفرمون رو میده_میریم کارو میبینیم_اما اول بزارباهاش حرف بزنم،(با عجله وباشوق پرید توی حرفم)?♂مهندس_مهندسسس اصلاً ایران نیست که باهاش حرف بزنی_بهم گفت که اگهokدادی،اون ترتیب سفرمون رو میده وهمونجاباهم حرف میزنید_تورو به هرکی میپرستی بزاراینبار فرمون دست من باشه،مکثی کردم وگفتم باشه،تاokرو ازم گرفت_از چایخونه زد بیرون وگوشی همراهش رو درآوردوزنگ زدمشغول حرف زدن شد(باچهره ای بشاش وترکی حرف میزد_یادم رفته بودبگم"حسن ترک زبان بود)وقتی برگشت بهش گفتم؛نسناس!!واسه چی پیش من زنگ نزدی!؟?♂باباا مهندس نمیخواستم کسی اینجا حرفامون روبشنوه??اولاً اینجا رشت ه وکسی ترکی حرف نمیزنه_بعدش مگه چه حرف سکرتی داشتی که اینجا جایز نبود!!?♂سکرت کجابود گیرررنده_بیا بریم ماسوله یه دوری بزنیم،راستی پاسپورتت که اشکالی نداره??نه نداره?♂خوبه_۵شنبه پروازداریم??(تعجب کردم)الان زنگ زدی!!!فوری پروازمون مشخص شدیعنی۴روزدیگه باکو هستیم!!؟?♂مهندس جون_طرف سرش به تنش می ارزه_پاسپورتت که مشکل نداره_چرالفتش بدیم اخه??بعدِ تلفن فهمیدی مشکل نداره_اگه داشت چی!!!حالت خوشه حسن؟!?♂فرمونودادی دست من،پس گیر نده،.انروزرفتیم ماسوله وشب هم همونجا مونیدم_حسن از گذشته هاش گفت_از دورانی که۵سالش بودویتیم شده بود_ازگرسنگی های جنسی ش گفت تاغریزه مالی ش،ومن فقط مبهوت حاشیه پیش رو،چند روز هم گذشتووقت سفر رسید_ازفرودگاه سردارجنگل رشت۴عصر پروازکردیم_یادم نیست ازیک ساعت گذشته بود یا نه_که به فرودگاه بینالمللی حیدر علی اف،که در شمال شرقی باکودرکشور جمهوری آذربایجان بودرسیدیم،مراتب ورودوطی میکردیم،حسن ذوق داشت،منم ازذوق حسن خوشم اومده بود،شلوغ بود،پلیس پاسپورت مسافرهاروچک میکرد_حسن به هرکس میرسید ترکی حرف میزند_پاسپورتشو داد به پلیس باکو باشعف به ترکی چندکلام بین شون ردوبدل شد،باچشمش یه اشاره ای به پلیس_طوری که به من اشاره داشت کرد،پلیس پاسپورتوازدستم گرفت و لفت داد،اخم کردم وگفتم??پاسپورت ایرانه_ایران_نه سرخه_نه آبی_مستقله_باج نمیده به کسی?♂پلیس متوجه نشد چه میگفتم_یه نگاهی بمن انداخت_یه نگاه به حسن،پاسپورتم رو داد ورفتیم_حسن خیزبرداشت سمتم و گفت?♂مهندس_این حرفا چیه زدی_میخوای بکن مون تو گونی??سگ کی باشن?♂بابا من به یاروگفتم یه شوخی باهات کنه_داشتی به فنا میدادی مارو??غلط کردی حسن_توی کشورغریب به این غربزدهارونده?♂باشه توخوبی_جهان مستقل(بعدعین دیونه هاخندیدوگفت؛ببین الان کجا میخوام ببرمت)تاکسی ها ردیف بودن،یک تاکسی جلوی پای ماایستاد،حسن یه چمدان بزرگ آورده بودومن یه کیف دانشجویی مشکی که فقط توش دوتازیرشلواری بودودوتاپیراهن ویک جفت جوراب ومسواک_مثل همیشه سررسیدوقلم،راننده چمدان حسن روگذاشت پشت ماشین ومن کیفم دستم بود،نشستیم،راننده ایرانی بودومقیم باکو،مسیرروپرسید_حسن گفت هتل پارک این رادیسون..#رمان_هفتادوهفت_فصل۳قسمت۳
#تنفروش_دوستداشتنی
به هتل رسیدیم،مجلل بود،خدمه آقا هتل چمدان حسن رو گرفت،کیفم همچنان تو دستم بود،یه خدمه خانم باچهره ای موقروموهای بور_که کت ودامن کوتاه تنگ سرمه ای به تن داشت از پیشخوان شیک هتل پیش اومد وماروتا طبقه دوم همراهی کرد،همچیز ردیف بودو هماهنگ شده،!!این حجم از نظم منو نگران کرده بود،اصلاً هرچیزِ از پیش تعریف شده ای واسم جالب نیست،این حس ریشه توی بچگی هام داره_(بماند)،یه اتاق مجهزبه سرویس کامل وحموم_یک کلام امکانات تکمیل تحویلمون دادن،مبهوت بودم_روی راحتی زرشکی ولو شدم،حسن هم روی راحتی مقابلم دراز کشید،هوا خنک بود،حسن گفت؛میگم الان یچیزی بیارن بخوریم وبزنیم بیرون??هوا داره تاریک میشه حسن?♂خب بشه_بهتر_یه گشتی این دوربرا میزنیم_اطراف هتل_بابا قراره بترکونیم??چیو؟?♂تورو،،،فازنگیر دیگه مهندس??ok,ok,مشکل فازِ منه/من خوبم،..حسن،تلفن هتل روبرداشت مشغول مقدمات سفارش شد،رفتم لب پنجره و اطراف رو نگاه میکردم_حسن پرسیدچه سفارش بدم_گفتم؛هرچی_فقط ایرانی باشه?♂بابا اینجام مث ایرانه??البته_پاره ای ازخاک وطن_که استعمارشرق وغرب جداش کرد?♂بازم زدی توی جبهه ضداستکبار_مهندس اصلاً مرگ جفت مون اینجا دیگه کنفرانس نده???باشه_برو توی آغوش استعمار(شوخی میکردم باهاش)،کوبیده سفارش داد_غذایی که توی همه سفرهامون میخوردیم_البته توی ایران دیزی رو بیشترباهم خورده بودیم،.(شام روخوردیم مثل آدم_مثل آدم هم یه چرخی تومحیط زدیم_هواس مون به محیط بودوتماشا میکردیم،البته بااینباردومین باربودازکشورخارج میشدم،یه بارارمنستان هم رفته بودم،واگه ارمنستان وآذربایجان رو دروازه تجدداورپا فرض بگیریم_حاظرم سوگندیادکنم که ایران به مراتب متجددتربود،فقط اینجا شتر،گاو،پلنگ بود!!،تاکه برگشتیم هتل،آماده میشدم دوش بگیرم که درب اتاق مون رو زدن،حسن جستی زدودربو وا کرد(دوتاخانوم????باقیافه جلف اومدن داخل،عصبانی شدم وروبه حسن گفتم؛حسن خدا گواهه میزنم میرم_?♂مهندسسس_ بزارازاین سفرلذت ببریم_چرا همش ظهر عاشورایی اخه!??نه اینکه توی ایران محدودبودی_نه اینکه هرزنمی پریدی_فرق اینا با داخلی هاچیه الان؟!(دوتاخانوم????میخ ما شده بودن_تیشرتم رو تنم کردم وحین رفتن بیرون_بی آنکه نگاشون کنم،به حسن گفتم؛۲ساعت دیگه برمیگردم_برگشتم_اینااینجابودن،بشرفم قسمکه برمیگردم،شنیدم حسن باخنده وطعنه گفت؛چشششم رییس،درب رومحکم بستمو ازپله هاشتابان پایین اومدم ورفتم سمت خیابان نزدیک هتل،روی یه صندلی رایج نشستم(نقدآدم پاک بودن نبود_نه_من آدم_پاک وموقری نبودم_اتفاقاً خیلی بخودم هم آسیب میزدم_باسیگارکشیدنم_باخشم های درخودفروخفته م_باعقدهایی که به زنجیرشون کشیدم_با غرورهای کذایی که گاهی شرمسارم میکردن،نه_نه اصلاً آدم پاکی نیستم_فقط برای شعور وشرافتم یه خط قرمزدارم،روش تعصب هم دارم،مثل خانوادهم_آره خانواده(بچه بودم_۹سالم بود،باسمیه_دخترهمسایه دوچرخه بازی میکردیم_افتادومن بغلش کردم_بوسیدمش_همین_خداگواهه همین_مادرم منو دید_صدام زدوبردیه گوشه خلوت وزدزیرگوشموگفت؛مگه توناموس نداری،!!،.ناموس دارم_فهمم ازناموس زخم برداشته الان،تعصب دارم،به خیلی چیزا که نمیدونم درسته یا که نه!!!_به وقتش هوس هم دارم_غریزه هم دارم_اما ایمان دارم غریزه هر آدم باید برای یک آدم خاص باشه،زن و مرد هم نداره،هرز،هرزه_چه مردش،چه زنش،چه جنسی،چه مغزی،(اصلا بگوپاستوریزه_وقتی دهایاصدهادست بهش بخوره_عین کثافته)این ایمان منه،ربطی به دینم نداره،من فقط شیعه زاده م_الان سالهاست که نماز هم نمیخونم،پس نگام دینی نیست،مدنیه،.باخودم کش مکش داشتم_اینحرفارو داشتم بخودم میزدم_یاشاید تکرارمیکردم تا نلرزم،..آدمهای خیابون رو نگاه میکردم_خلوت بود وبی روح،انگار یه چیز پوچ رو شوکولات پیچ کرده باشن_همچیز همین شکلی بود_همچیز،(بخودم اومدم_انگار زیادی داغ کرده بودم_زمان گذشت،برگشتم هتل وبی آنکه باحسن حرف بزنم رفتم رو تختم،حسن توی حموم بود،مثلا من خواب بودم،حتی وقتی اومده بود،وحتی خوابش بُرد هم من بیداربودم،سحرگاه خوابم برد،ازخواب که بیدارشدم حسن نبود،همه محیط رو نگاه کردم_نبود،ساعت۱۲ظهر شده بود،حسن اومد، غذا رو خودش آوردو رو به من گفت?♂مهندس_چرا مثل نکیرومنکر عمل میکنی_دنیا واسه زندگیه_حرف پرویزپرستویی توی فیلم مارمولک یادته؟??عجب_پس پرستویی معلم اخلاق شماست!?♂معلم اخلاق توکیه؟؟??حسن_نفهم_بفهم_ما واسه کار اومدیم اینجا_همین?♂okحین کار ادرارت نمیگیره؟؟??چه قانع کننده!okادرارم میگیره،اما من رو دیوار ادرارنمیکنم?♂نکن_اما من میکنم_خوب کاری هم میکنم_تو بمن چیکار داری??بتو کاری ندارم_برو توی یه گوشه دیگه رو دیوارادرار کن،نه جلوی چشم من?♂قربون آدم چیزفهم_مشکل رو حل کردم??چطور!?♂مهندس واسه اینکه تا پایان سفر به مسائل شخص هم کاری نداشته باشیم رفتم یه سوئیت پیدا کردم_همینکه نهارو خوردیم اینجارو ترک میکنیم??عجب!!حسن جان،چقدر اینروزا مشکلات رو زودحل میکنی_بابااا محمووود(یهو جفتون زدیم زیرخنده)?♂)باخنده گفت)تورو به حاله نور محمود،این سفرو کوفتمون نکن??باشه بااااشه،حالا واقعاً سوئیت پیدا کردی یا مکان?♂آی تو روحت??.(حدسم درست بود،همیشه وقتی آدمی رو میخوان به بردگی بگیرن،اول کاری میکنن تا شرافتش رو بفروشه_قدم بعدی جسمشه)، ازهتل رفتیم،سرازیه محله درآوردیم نزدیک چند کازینو شبانه، نزدیکی «قبرستان ارامنه » در « خیابان حسن علی اف » باکو ،قشنگل مشخص بود حسن مشکوک میزنه،باخودم گفتم؛توی زمین حسن بازی میکنم_بروی خودم نمیارم_تا ته قصه روشن بشه،برگشتیم ایران دهنشو آسفالت میکنم،رسیدیم،یه خونه باغ کوچک بود،حسن کلید داشت!خودش درو وا کرد،یه حیاط حدود۳۰۰متری بادرختای کاج،چشمم به دو تا دختر خورد_یه خونه انتحای باغ بودکه۲اتاق بافاصله داشت_حموم وسرویس ش هم بیرون بود_اصلا به روی خودم نیوردم_حسن با دخترها مشغول خوش وبش شد.،چمدون حسنوازدستش گرفتن_عین خدمه ها،هنوز کیفم دستم بود،درب اتاق سمت راستی قهوه ای سوخته بودو اون یکی اتاق دربش قرمزجیغ_اومدم برم تواتاق سمت راست،حسن از پشت سرم گفت؛مهندس،مهندس_اون اتاق منه_توش وسایل گذاشتم!??مگه تو غیر این چمدونت که هی دست به دست میشه وسایل دیگه ای آوردی?♂گیرنده تورو...(رفتم سمت اتاق سمت چپ،داخل شدم_تاریک بود_ انتهاپنجره هم داشت_اماپرده جلوی نورو گرفته بود_پی پریزبرق رفتم واتاق روشن شد_خشکم زد_گوشه اتاق کنارتخت یه دختر دیگه بود که نشسته بود،خودمو به شدت کنترل کردم_صدای خنده حسن که داشت به ترکی با دخترا لاس میزد توی مخم بود_به شدت خودم رو کنترل کردم_دختره انگار فهمیده بود چه مرگمه_پاشد و با واهمه گفت سلام??سلام_فارسی بلدی!؟?آره_توریست ازایران زیاد میان??عجب_پس این گرسنگان ابدی غیر رسیدگی به پایین تنه شون،به تدریس زبان هم پرداختن،(بریده بریده گفت?؛ازم،،،ازم خواستن که تحت هرشرایط باشما باشم!!??کی خواسته؟حسن؟?نمیتونم بگم_خواهش میکنم??چقدر بابت اینکار بهت دادن?۲۰منات??۳۰منات بهت میدم هرکاریکه من میگم میکنی(فوری ازکیفم۳۰ منات بهش دادم_دست لرزان ازم گرفت و گفت?الان باید چیکارکنم??کاری که ازت میخوام اینه که هیچ کاری نکنی_همین?پس چیکارکنیم_بشنیم مارپله بازی کنیم??باطعنه گفتم؛خوبه_مثل اینکه گرسنگان ابدی غیر اززبان،سرگرمی های مفرح هم یادت دادن?بابام یادم داد??آفرین به بابااا_الان کجاتشریف دارن باباجان،?سرش رو پایین انداخت و اندوهگین گفت؛گورستان_بابام توی جریانات استقلال آذربایجان توسط روس ها کشته شد_خیلی بچه بودم که بابام بامن مارپله بازی میکرد،(یهو فرو ریختم_من لعنتی دهه شصتی احساساتی،دوباره درمقابل ارتش احساسات تسلیم شدم،اصلا این احساسات عین ارتش سرخ،هرچندگاه به سرزمین شعورم یورش میبره وتمام احساس منو به اسارت میبره)??لحنم آروم ترشدو ازخصمانه حرف زدنم پایین اومدم و گفتم_ متاسفم دختر_خیلی متاسفم?لبخند زدو گفت؛اشکال نداره_بجاش باهم مار پله بازی میکنیم،??لبخند مصنوعی م رو دوباره شبیه سازی کردم وگفتم؛چرا که نه،اینجا خونه تونه؟?نه_اما اون دوتا دخترکه دیدیشون دخترخاله هامن،مامانم هم۲سال پیش براثربیماری کبد فوت شدوالان با خاله م زندگی میکنم،.مونده بودم چی بگم،یهو به سرم زد نقاشی بکشم،??اون چهارپایه رو بزارکنارپنجره تا ازت نقاشی بکشم?جدی میگی_مگه بلدی??هییی یه چیزایی،.سریع چهارپایه روبرداشت ونشست ودستاش رو مثل نقاشی های قرن۱۵م گذاشت روهم،منم کاغذ وقلمم رو در آوردم وشروع کردم به نقاشی?تو چرا شبیه بقیه نیستی??شبیه کی؟?شبیه حسن_یابقیه توریست ها که ازکشورشما میان??اشتباه نکن_مثل من توی ایران زیادن_اماکسایی پیش شما میان،توی ایران هم همینجورین،امثال مثل ما روح القدوس نیستیم،بزار یچیزی بهت بگم شاید واقعیت ماجرا رو بهتر درک کنی؛توی سرزمین من،شهرخرمشهر توسط عراق دراوایل جنگ تحمیلی اشغال شد،فردای روزی که دشمن بعثی خرمشهر رو گرفت، جسد بی جان و عریان دختر خرمشهری رو به تیرک بلندی بستند و اونطرف کارون مقابل چشم های رزمنده های ایرانی گذاشتند.
رگ غیرت رزمنده های دلیر ایرانی به جوش میاد و تک آورهای نیروی زمینی ارتش سه تا شهید می دند تا بلاخره جسد اون دختر رو پایین میارند و بخاک می سپارند،اونایی که پیش شمامیاند والتماس شهوت دارند همه ایرانی هانیستن،بیش از۹۵٪ایرانی هااهل شرافتن_اون۵٪هم عقدهای....بماند،..چهره دختر دگرگون شد،باحالت غریبی گفت؛?کاش منم اهل خرمشهربودم...
#رمان #هفتادوهفت #فصل۳ #قسمت۴
#تنفروش_دوستداشتنی_دهه۸۰
شب شده بود،حسن دراتاقموزد_درووا کردم_باولع خاصی داخل اتاقو باچشماش دیدی میزدومتعجبانه گفت?♂دختره کجاست؟!??چیکاربکاراون داری?♂مهندس بگوکجاست!!??(باطعنه گفتم)رفته خونه یچیزایی بیاره_یچیزایی بپوشه،بهترخدمات بده?♂(قهقهه زد)شیطون شدیاا،??(خیلی جدی گفتم)حسن اون طرفو کی واسه کار میبینیم_هماهنگ کردی؟?♂آره مهندس_ترکیه س_تافردامیرسه??توکه گفتی همینجاست?♂طرف تاجره_یباراینجا_یه باراونجا_اصلاًبگو همجا??مثل زبل خان??♂مهندس منواین طفلکی هامیریم کلوپ نزدیک همینجا??طفلکی ها!!منظورت این دوتا خانومه دیگه?♂آره_گفتم تو هم خواستی،بیا??فدات حسن جان،.از عمدداشت لفت میداد تا دختره برسه،قشنگ معلوم بود من توی یه حصر شکلات پیچ قرارداشتم،حرفای پرت وسوال های پرت میکردومنم سعی میکردم خودمو احمق جلوه بدم تا به وقتش،جوابش روبالبخندوآره وشایدو بدک نبودووومیدادم تا اینکه دختره رسید،(بعدها فهمیدم که حسن واسه بیرون رفتن دختره،از لابی های پنهان شماتت ش کرده بود)،دختره بخودش رسیده بود،موهاش_لباساش برهنه ترشده بود!،حسن با اون دوتا رفت و من موندم ودختره،دم درب ایستاده بودم ودستاموبهم گره زده بودم_دختره هم نگام میکرد،بالبخند مصنوعی همیشگی م گفتم??خب،آوردی?♀چیو??مارپله رو_راستی اسمت چیه؟?♀ اسمم(کمی مکث)آیوز??آیوز_یعنی چه انوقت؟?♀آیوز به زبون ما معنیش میشه پارهِ نور??اسم قشنگیه_نور،وقتی توی تاریکی دست وپا میزنی،وقتی ظلمت دستاشوروی گلوت گره زده وداره خفه میشی،توی نفس زدنای آخرت،یک روزنه نور،حالاازهرکجا،سرمیرسه ودستت رومیگیره،مثل یک آدم که داره توی اقیانوس غرق میشه وتوی شش هاش آب شوراقیانوس پُرشده،شش هاش میخادمنفجربشه_که یهو_یکی_ازیجای نامعلوم دستشومیگیره واون به زندگی سلام میگه،،(متحیرنگام میکرد،،ثانیه هاسکوت بودکه حکمرانی داشت وگفت)?♀چه شعر قشنگی??(همون لبخندمصنوعی)شعر نبود،چرا هروقت ازاینحرفا میزنم خیلیامیگن دارم شعرمیگم،این جمله تکراری روکه به خیلیاگفتم بزاربتوهم بگم؛من رشته م شیمیه_اصلاًشاعرنیستم،گاهی نقاشی میکشم،یچیزایی هم مینویسم_اماشاعرنیستم?♀نمیدونم_فک کردم شعره??نه شعر نبود،.رفتم داخل_اونم اومد،یه ساک شیک فروشگاهی هم دستش بودبا محتویات مختلط،مارپله هم آورده بود.نشستم روچهارپایه،مقابلم ایستادو مِن مِنکنان گفت?♀دیگه نمیتونم ازاینجا خارج بشم_خانوم بهم گفت؛تامادامی که شما اینجایید،بایدباشما باشم وبهتون،،،??همین_همین خانوم که میگی کی هستش؟!?♀نمیتونم_بخدانمیتونم حرف بزنم،حاظرم پولتوپس بدم??چقدرگرفتی؟،بیش از۱دقیقه سکوت کردوگفت?♀نقدپول نیست_منم به کسی نگفتم شمابهم پول دادین_اینجوری واسه هردمون خوبه_خانوم۴۰۰منات بهم دادتااصلا ازکنارتون تکون نخورم??واسه چی اینکارومیکنی?♀چاره ای ندارم??یعنی چی!؟،?♀بعدمرگ پدرم،منو مادرم قالیبافی میکردیم_انقدی درمیوردیم که ازگشنگی نمیریم،مادرم که فوت کرد،خاله م به شرطی منوقبول کردکه باهاشون کار کنم،چی فک میکنی_حالم از همه مردا بهم میخوره_ازبوی بدتنشون،بوی الکلی که گاهی همراه بزاق دهانشون میچسبه به تنم_ازولع ناتمام وچشم حریص شون متنفرم،(دستاشوروی صورتش میگیره ومیشینه روی تخت)??اینجا کمیته امدادندارید؟?♀چی هستش؟!??یه نهادی که به خانوم هاوخانوادهایی که به ته خط رسیدن،به بیسرپرست هاخدمات مالی وغیره اندکی میده?♀عجب!!مگه همچین چیزی شمادارید؟؟??بیخیال،ببین آیوز؛از اتفاقاتی که واست افتاده متاسفم_ونمیخوام توی دردسرت بندازم،اما بهم حق بده ازخودم محافظت کنم،یعنی یکاری کنیمکه نه توآسیب ببینی،ونه من?♀چرا داستان روپیچیده میکنی!اونافقط میخام من باهات باشم همین??نه دختر_این روکش شوکولات پیچش هست،نمیدونم چرا اینحرفارومیخوام بهت بزنم،یه حسی بهم میگه توهمون دستی هستیکه منوازغرق شدن نجات میده?♀?من!!??آره،تو،سادش کنم؛توی کشورمایه اتفاقاتی افتاده_رسماًازدولت خاتمی تاهمین الانکه احمدی نژادرییس جمهور هستش،به صورت پنهانی وبعضاً آشکار،وکیل_وزیر_حتی مشاورین خود محمودبه شبکه های راندوفساد وصلن،ملت دارن تماشامیکنن،یه عده مثل حسن هم میگن؛وکیل میبره_وزیرمیخوره_من چرا نخورم?♀?من چیزی ازحرفات نمیفهمم??تو تلویزیون چی تماشا میکنی؟?♀(باشوق)من عاشق سریالهای ترکی وهندی وکره ای هستم،اهان سریال ایرانی خواب وبیداروهم خیلی دوست دارم،،توچی تماشا میکنی؟??من بیشتراخبارنگاه میکنم_بیشترخارجی_کمترداخلی،فیلم هم دوست دارم،اما بیشتررُمان روسی تولستوی، چخوف و داستایوسکی میخونم،از سریالهای هندی وکره ای وترکی متنفرم،البته زاویه نژادی ندارم،حالم از فراماسون های پشت پرده شون بهم میخوره?♀?فراماسون؟؟??آیوز،،،،همون سریال هاروتماشاکن،ازهمون خانوم هم تا میتونی پول بکن،بهشون بگو که باهم حسابی هستی،بگو من حریصانه در ولع تو هستم،.واسه همون هم ازخونه بیرون نمیزنیم،درخواست قرص زدبارداری کن?♀?اون دیگه واسه چی،چیزای دیگه آوردم??من به هیچیز احتیاج ندارم،۲۰۰منات هم خودم بهت میدم،ازاونا پول بگیروتظاهرکن کارتو داره درست انجام میدی،ازطرف من هم خواهشن کارت رودرست انجام بده،?♀قرص واسه چی??میخوام فک کنن من درگیرمسائلی که واسم طراحی کردن شدم، ببین؛وقتی میخوان کسی روبه بردگی بگیرن_قدم اول اینه که شرافتش رو مصادره میکنن_درقدم بعدی جسمشه?♀?چخوف؟??نه?♀اون دوتای دیگه اسمش چی بود؟!??اینارو همه میدونن،_مارپله بازی کنیم،(سرشوق اومد وبا لبخندی کودکانه ی گفت؛?♀آرررره...
#رمان۷۷ #فصل۳ #تنفروش_دوستداشتنی #قسمت۵
مثل دختربچه ها بازی میکرد،چن باری تاس انداخت ومُهره ش رسید به نیش مار_یهو جر میزدو میگفت?♀نه_نه قبول نیست،بزار ازدوباره تاس بندازم،.(هربارهم با لبخند نگاش میکردم وبه علامت تایید سرموتکون میدادم،چن دست همین شکل برنده شد،هوا تاریک شده بود،حسن بهمراه اون دوتا هم اومده بودن،ازبیرون کباب ترکی گرفته بودو واسه من وآیوز هم فرستاد بیارن،بیرون نرفتم وآیوز رفت غذا رو گرفت ودروبست،باشوق گفت?♀یه دست دیگه بازی کنیم؟.(راستش خندم گرفته بود_توی دلم گفتم؛اخه لامصب_توکه همش داری جرمیزنی_منم اعتراض نمیکنم!مث اینه که باخودت بازی کنی وخودتوببری وحال کنی)،بالبخندواقعی گفتم??چشششم_بندازتااسوو،(.تاسو تودستاش نگه داشت_نگاش مرطوب شده بود،عجیب شده بود،تلفیقی از نگاه فریباو کژال_توی صورتش سُر میخورد،منم نگاش میکردم_دلم یجوری شد،عین نقاشی کشیدن کژال توی دشت شقایقها،عین نگاه کردن فریبا ازپشت آینه ماشین،_*یهو بخودم اومدم وگفتم??چیزی شده?♀نگات شبیه بابام شد!_هروقت باهاش بازی میکردم،ازعمد جر میزدم تا نازموبکشه_هیچوقت ازمارپله بازی کردن بامن خسته نمیشد_هیچ وقت،الان_وقتی همین اخرین باربهت گفتم یه دست دیگه بازی کنیم،عین بابام میخندیدی،عین خودش،.(مونده بودم چی بگم،لبخند داشت توی لبام خشک میشد)،??تاس رو بنداز دختر،اینبار ازاون خبرا نیست،جر بزنی بازی نمیکنم،(همینجورنگام میکرد ،?♀تاحالا توی زندگی ت،غیرخانواده ودوستات،کسی رو دوست داشتی،یه دختری مثلا؟!، (توی خودم فرو رفتم)??راستش اگه منظورت عشق هستش،هنوزمفاهیم عشقو درک نکردم_اما توی زندگی من ۲دختروجودداشتن که یکیشون بهم نجابت یادداد ویکی هم شرافت،کاش میشد بایکی شون تاابد زندگی کنم،اما محاله?♀چراا!؟??پیچیده س،بیخیال_چه سوالیه میپرسی!?♀واسم جالبه_میخوام بدون آدمای مثل توچطوری عاشق میشن??همونطوری که بابات عاشق شدوبامامانت ازدواج کرد،پیچیده نیست?♀پیچیده هست_خیلی پیچیده??چراا؟!?♀خوب نگاه کن_من،وتو تقریباً همسن هستیم??خب?♀اما یجوری شده که من احساس کردم پدرم کنارمه_میفهمی؟؟!،.(راستش این حرفش رو همین الان هم که دارم این رمان رو مینویسم نفهمیدم)،،شام رو مثل یک خانواده کنارهم خوردیم،درب اتاق رو قفل کردم،به آیوز گفتم??روی تخت بخواب،?♀تو پس کجا میخوابی؟??روی فرش_یه متکا هم برام کافیه،خواهشن مثل کنیزهارفتار نکن،مثل خانوم هارفتارکن?♀باشه،یه خواهشی ازت دارم??اگه ازم بربیاد?♀(میشه_میشه واسم آواز بخونی؟؟)??چی?من!!،بابا من بدصدام،بعدش اصلاًبلد نیستم ترکی بخونم_خدا گواهه خجالت نمیکشم،بلد نیستم?♀روی تخت به پهلو درازکشید وگفت؛ازم خواستی مثل یه خانوم رفتار کنم،پس یامثل مادرم موقع خواب دستم روبگیر_یا مثل بابام واسم آوازبخون،.(خدایا چیکارکنم!!_برق رو خاموش کردم_آیوز همونجور روی تخت درازکشیده بود_نشستم روچهار پایه_یاد اخرین آواز خوانی یکی از استادهام افتادم،اهل آستارا بود،وبه علت سرطان خون فوت کرده بود،آواز مرا ببوس_صدای حسن گلنراقی روخیلی دوست داشت)،چشمام رو مثل دوستم صاحب بستم وبیاد استاد مرحومم شروع کردم به خوندن مرا ببوس… مرا ببوس؛ برای آخرین بار ●♪♫
تو را خدانگهدار؛ که می روم بسوی سرنوشت ●♪♫
بهارِ ما گذشته؛ گذشته ها گذشته… ●♪♫
منم به جستجوی سرنوشت… ●♪♫
در میانِ طوفان؛ هم پیمان با قایقران ها ●♪♫
گذشته از جان؛ باید بگذشت از طوفان ها! ●♪♫
به نیمه شب ها؛ دارم با یارم پیمان ها ●♪♫
که برفروزم؛ آتش ها در کوهستانها… آه… ●♪♫
شبِ سیاه؛ سفر کنم ●♪♫
ز تیره راه؛ گذر کنم ●♪♫
نگه کن؛ ای گلِ من ●♪♫
سرشکِ غم به دامن، برای من میفکن… ●♪♫
مرا ببوس… مرا ببوس؛ برای آخرین بار .
#رمان۷۷ #فصل۳تنفروش_دوستداشتنی_قسمت۶
باصدای کوبیدن درازخواب پریدم(حسن_بودکه به درب میکوبید)?♂مهندس_مهندس??بزارلباس تنم کنم،(لباس تنم بود_فقط میخواستم تظاهرکنم_آیوز هم بیدارشده بود ومضطرب نگام میکرد،باهمون لبخندمصنوعی همیشگی_نگاش کردم_تاآرامش بگیره)،.دروبازکردم??چیشده حسن!خروس شدی-بی محل میخونی!!?♂(خندان بود)بی محل چیه مهندس،دم ظهره??خب وقت نمازه انشاالله?♂نه خانوم اومده منتظرماست??کجاست؟?♂توی شهرک صنعتی شهر سومقائیت ۳۱ کیلومتر از باکو فاصله داره_آماده شوزود حرکت کنیم_تا۱۰دقیقه دیگه ماشین میاددنبالمون??باشه برومیام،ورفت،.درو بستم رو به آیوز گفتم؛نمیدونم برمیگردم یاکه نه?♀(چهرش یهو آشفته شد)یعنی چی!!??نگران نباش_اگه به هردلیلی برنگشتم_میخوام اینو بدونی_تو یه خانومی_نه کنیز_ونه هرچیزی دیگه_یادت نره که ما حق نداریم تحت هیچ شرایطی...(آه_لعنتی_یاد لحظه آخرین دیدارم باکژال افتادم_عین همون دریچه کوچک پنجره ماشین_نگام رو دزدیدم?♀(صداش گرفته بود)میشه بهم قول بدی قبل رفتنت باهام خداحافظی کنی،. حرفی نزدم وازاتاق زدم بیرون_هیچیز توجه منو جلب نکرد/مغزم پرازتصاویرگذشته ومفاهیم ناگشوده بود،.ماشین اومدو من وحسن سوارشدیم،رفتیم به سمت قرار،.راننده یه خانوم بودکه ظاهراً به کارش که رانندگی بودمشغول بودوتوجه ی به حرفای ما نمیکرد،حسن باشوق میگفت؛?♂مهندس_خدا واسه مون خواسته_نکنه ناشکری کنی_نکنه لگد به بخت مون بزنی_مهندس؛بدبخت میشیم ااا??این الان توصیه ست!!یا تهدید؟?♂من کی باشم تهدیدکنم مهندس_میگم یبار لگدبه بختون نزنی??!!مگه توازچیزی خبرداری؟?♂ازچی_،.سکوت کردم،یه سیگارروشن کردم،فک کنم حدود۴۵دقیقه توراه بودیم که درنهایت رسیدیم،وارد شهرک صنعتی شدیم،کارخانجات زیادی بود،ازهمه جا،ازایران هم چن کارخونه به چشمم خوردکه ازذکرنامشون خودداری میکنم،ماشین کناریک زمین بایرواستاد،(انگارراننده بانوربالا علامت میداد،تایه ماشین خودش رو به کنارمارسوندوجلو ماشینی که ما نشسته بودیم واستاد،.درکمال تعجب!!راننده به فارسی گفت?⚕خانوم اومدن،من همینجا منتظرتون میمونم تا قرارتون تموم بشه برسونمتون،??عجب_شما هم ایرانی هستید؟،(جوابم رونداد)حسن گفت?♂مهندس پیاده شو_خانوم منتظره،.پیاده شدیم_تا نزدیکای ماشین باحسن همقدم شدم جلوترنرفتم_ازبرده بودن_متنفرم،همونجا کنارزمین بایرواستادم?♂مهندس چرا نمیای??هرکی بامن کارداره،بایدپیاده شه بامن حرف بزنه?♂مهندس ازالان داری لگدمیزنی که??(محکم تر_جوری که همه بشنوند)نشنیدی!هرکی بامن کارداره بایدپیاده شه،.درب ماشین واشد وناگهان مهشید پیاده شد،.خشکم زده بود!،با عصبانیت گفتم؛حسن،دکترصادق ایشون هستن؟!?♂(حسن باصداییکه ازته چاه درمیومدگفت:مهندس بخودت مسلط باش،خانوم دکتر یه پیشنهاد عالی واسه همه مون داره??دکتررر!!??مهشیدنزدیک من شدوگفت،سلام مهندس؛شنیدم بهت خیلی خوش میگذره??(باطعنه گفتم)به لطف شما خیلیی خانوم دکتر???خب خداروشکر_هدف منم همین بود??خانوم مهشید؛جریان کارچیه؟??این زمین که کنارش ایستادیم روگرفتم تا کارخونه بسازیم_البته زمان میبره تا آماده شه،تااونموقع یه واحداجاره میکنیم??که چیکارکنیم??عجول نباش،برای تولید چسب چوب چه امکاناتی احتیاج داریم؟??مهشید من عقل کل نیستم_اما احمق هم نیستم،تو ازایران،اون همه شهرکهای صنعتی_حتی توی استان خودمون بلندشدی اومدی جمهوری آذربایجان که چسب چوب تولیدکنیم!!،اگه حسن این سوالوازمن میپرسید هیچ تعجب نمیکردم_اماتو میدونی برای تولیدچسب چوب راکتور_همزنهایی بادوربالا نیازداریم_ازهمه مهمتر ،برای تولیدچسب چوب چه نیازی به این همه هیاهو داره،کافیه پلی(وینیل استات)رو بخریی و بسته بندی کنی،.با من رک حرف بزن مهشید،من ازپازل متنفرم،.مهشید خیز برداشت سمتم وبادستاش یقه م رومرتب کردویه گوشه ش رو گرفت و آروم اما محکم گفت??تورو آوردم اینجا چون تو بلدی اسیدپایه رو خنثی کنی_بلدی چطوری گوگردهارو باهاشون ترکیب کنی_بلدی هروئین صنعتی درست کنی_افتااااد،.(نفسم توسینه حبس شد،خودموبشدت کنترل میکردم،بوی ادکلن سکرت وری زنانه ش حالمو داشت بهم میزد،خودموبه همون لبخندمصنوعی تجهیزکردم،دست مهشیدو کنارزدم وگفتم??خب اینو ازاون اول میگفتید!!هروئین صنعتی که سودنداره،دیامورفین خودش هروئینه،سودتوی تولیدکراک هستش،(حسن تا این حرفو ازمن شنید خندان شدو گفت پس مبارکه،خیلی مردی مهندس،)مهشید روبه حسن گفت??حسن؛تو خفه،.ازمن خواست که سوارماشین بشیم تاهیچکس صدای مارو نشنوه،حتی راننده خودش که یه مرتیکه بودهم پیاده کرد،.(بایدطوری رفتار میکردم که باهاشون موافقم،بعد سراولین فرصت جوری که حسن هم نفهمه برگردم ایران،داخل ماشین نشستم،مهشیدآدم باهوشی بود،باید هواسم روجمع میکردم،چندتا ریل درست میذاشتم و۲حرف انحرافی،تا توی پازلی که خودش درست کرده گیر کنه،همینکاروهم کردم)قرارشدفرداشب تویه یجایی که قبلش بامن هماهنگ میکنه شام بخوریم وقرارنهایی کارهاروبزاریم،.مهشید رفت،سراپاخشم بودم،موقع برگشت باهمون لبخندمصنوعی فقط به حسن نگاه میکردم،هیچ به حرفاش گوش نمیدادم،اصلا یادم نیست که چی میگفت،میخوام فرار کنم
اگه باحسن فرار کنم کلک جفت مون رو توی باکو میکنن،پس باید تنهایی از راه زمینی فرار کنم تا ضمن نجات جون خودم ازجون حسن هم محافظت کنم_اگه من زنده برگردم ایران_اونا به دها دلیل نمیتونن حسنو بکشن_بهتربگم،واسه اونا_توی شرایط فرارمن زنده موندن حسن دردسرش کمتراز مردنش_به زبان ساده اونایامارو برده میخوان_اگه یکیمون قبول نکرد جفت مونو میکشن_اگه یکی در رفت اون یکی رو مجبورن رها کنن تا گندش در نیاد،.اصلا متوجه نشدم که رسیدیم،دم درب حسن یه حرفی زد که خونش برمن مباح شده بود،باخنده،وقاحت گفت؛?♂مهندس_اون۲تارومیدیم آیوز وبده بمن،خونم جوش اومد?یقه ش روبادودستم گرفتموچسبوندم گِل دیوارگفتم??حسن_پاره ت میکنما،.بدجوری ترسیده بود وبریده بریده گفت?♂چی شد!!تادیروز اوناغربزده بودن!_الان منِ هموطن رومیخوای واسه یه غربزده پاره کنی???غربزدگی توی افکار آدمایی هستشکه مث توفکرمیکنن_عین حیوون انزال میکنن_شرفشون رو غی میکنن،غربزدگی به ملیت نیست،به شرف نداشته س،،وا کن این در بی صاحبو،.درو وا کرد ،داخل اتاق که شدم،درب اتاق روبستم_غرورم له شده بود،پشتم سنگینی میکرد،نیاز داشتم یکیو محکم بغل کنم،یهو آیوز جلو چشمام ایستاده بود_خداشاهده دست خودم نبود_آغوشمو واکردم_پرید توی آغوشم،محکم بغلش کردم،چشمام ترشده بود،بادستام صورت آیوز و نگه داشتمو نگاه کردم،اشک میریخت_بادستمام رژ لبش رو پاک کردم،.
نمیدونم چقدزمان گذشت وچن نخ سیگارکشیدم تابخودم اومدم،همچیزو به آیوز گفتم_واینکه امشب باید فرارکنم،.بهم گفت?♀بهت کمک میکنم فرارکنی،اما هرگزفراموشت نمیکنم،(گوشی روبرداشت وآروم بایکی که گویا یه آقابود به ترکی حرف زد،،حرفش که تموم شد،باچشمای خیس گفت?♀ساعت۱شب یکی میاددنبالت که تورو برسونه ترمینال قابوستال،ازهمین پنجره خودت روبه حیاط پشتی برسون،دیوارش کوتاهه واونور دیوارهم خیابون هستش،یه آقایی میانسال توی ماشین منتظرته،از دیوار بپری پایین بانوربالا ماشین بهت علامت میده،.خشکم زده بود،روی تخت کنارم نشسته بود،نگام میکرد،.گفتم??توی زندگیم_از سه دختر سه درس مهم یادگرفتم،?♀سومی کیه دیگه!??تو آیوز_تو،،،تو بمن مردانگی یاد دادی،.(بماندکه ساعات پیش رو چی برما گذشت،آخرین مارپله رو باهم بازی کردیم_این تاس بودکه داشت خدایی میکرد)،زمان وداع فرارسید،ازپنجره پریدم بیرون،چهره آیوز توی ظلمت شب میدرخشید،انگارخدا بغلش کرده بود،دستش رو دهنش گرفته بودوگریه میکرد،برای آخرین باردستاش رو محکم گرفتمواز دیوار پریدم انطرف دیوار،همینکه رسیدم به خیابون،توی دل شب یه ماشین باچراغ علامت دادورفتم سمت ماشینو سوارشدم.،راننده یه مردمیانسال بود،بی انکه حرف بزنه راه افتاد،ده دقیقه بعددرکمال تعجب به فارسی گفت?تو اولین مردی هستی که آیوز ازمن خواسته کمکش کنم.??چطور،_?چون آیوز همیشه مردایی رو بهم معرفی میکنه که باید ترتیب شون روبدم تا مزاحمش نشن??عجب،،?میدونی_آیوز یجورایی مث دختر نداشته م می مونه،
(سیگارو روشن کردم_فکرم پیش آیوز بود،زمان لعنتی انگار وتکای روسی نوشیده بود، موسیقی ماشین رو زیاد کرد،وترانه ابرام تاتلیس اللهم،
بلاخره این زمان کشنده گذشت_خانه ها وساختمانها و کوچه ها وخیابونها ودشت ها در ظلمت شب جلوی چشمم گذشتن تا به ترمینال رسیدیم، مرد میانسال ماشین رو حاشیه ترمینال نگه داشت وگفت?رسیدیم_مراقب باش پسر??تشکر،(ازماشین پیاده شدم،یه مکثی کردم،ورفتن سمت راننده_جایی که مردمیانسال نشسته بود_زل زدم به چشماش_باتعجب نگاه م میکرد/سرم رو نزدیکش بردم وگفتم??ببین مرد؛اگه یروزی_یه خانومی_آیوز_یا هرکیو_دختر خودم بفهمم_بجای اینکه علفهای هرز دورش رو حرص کنم_اونو از آغوش علفهای هرز نجاتش میدم ومیبرمش توی یک دشتی که نورخورشید نوازش ش کنه_خیلی مردی که بهم کمک کردی_یه مردونگی م درحق آیوز کن تا تنش رو نفروشه_همیشه الوارهای درشت رو تخته میکنن_گردن کلفت هم حکم همون الوار و داره_یروز بخودت میای ومیبینی یکی ازتو کلفت تر_باوقاحت تخته ت کرده،یا حق?،(بدون اینکه نگاش کنم رفتم)،،بماندکه چطوری ازمرز زمینی وارد آستارا وایران شدم،اما یچیز توی دلم گیر کرده که اگه نگم خیانت هستش درحق بشر وملت ایران ؛آقای احمدی نژاد_به خاطر همه کسانیکه تن فروش شدن_وهمه مهندسهایی که مجبور شدن شرافت شون رو بفروشن_همه موادفروشهای اعدامی_همه_معتادینی که زندگی شون پاشیده شده ؛به واسطه سیاست های مسخره تون مخصوصا در راستای توسعه صنعتی وتامین اجتماعی مجرم هستید...
#نویسنده_شاهرخ_خیرخواه #ادامه_دارد
جدیدترین تاپیک ها:
یک سوال
eliasjavaheri
|
۲۴ تیر ۱۴۰۴
داستان
melanii202121
|
۲۱ تیر ۱۴۰۴