هوا هنوز روشن نشده بود. مه، مانند دود خاکستری، آرام روی خیابانها نشسته بود و هیچ چیز واضح به نظر نمیرسید. من آنجا بودم—تنها، تنهاتر از همیشه. سرویس نیامده بود. نه که مهم باشد. برای کسی اهمیتی ندارد اگر راننده دنبال من نیاید.
تلفن را برداشتم و زنگ زدم به راننده گفت دیر رسیده ام و قطع کرد. شاید هم راست میگفت. قرارمان همیشه پنج صبح بود، اما امروز ده دقیقه زودتر آمده بودم. خانه ام در انتهای شهرک قرار دارد و مسیر راننده طولانیتر می شود مطمینا ترجیح میدهد از راه کوتاهتر برود و بهانه بیاورد ،کسی هم در سرویس مخالفتی نمیکند. مثل همیشه... جا مانده بودم.
مجبور شدم منتظر تاکسی اینترنتی بشوم. هیچ نمیدانستم این وقت صبح کی حاضر میشود بیاید. خوشبختانه زیر نیمکت ایستگاه، پاکت سیگار و فندک را پنهان کرده بودم. درست مثل هر وقت دیگری که حس میکردم جا میمانم. سیگار روشن کردم. دودش کمی گرمم کرد. آخ... یاد آن سیگار خاص میافتم. همان صبح... چه حالی داد.
خانم دکتر: بیشتر برایم بگو...
هوا سنگین بود. بوی نم و دود در مشامم پیچیده بود. ایستگاه خالی بود. خالیتر از همیشه.
آن روز، چیزی فرق داشت.
راستی، خانم دکتر... شما میدانید خون چه مزهای دارد؟
وقتی میخوریاش... چیزی درونت بیدار میشود. نه شجاعت... چیز دیگری.
خانم دکتر: کی گفته که با خوردن خون، آدم شجاع میشود؟
میشود... میشود... ،اما نه شجاع وحشی .
نمیدانم آن بختبرگشته از کجا پیدایش شد. ساعت پنج صبح، کی ممکن است آن اطراف پرسه بزند؟ گفتم چیزی ندارم. ولی ول نمیکرد. عصبی بودم، از راننده، از هوا، از خودم...
گفتم: "اینهمه خیابان، اینهمه آدم... چی شد که راهت خورد به این ایستگاه، آن هم اینوقت صبح؟ یک جایی اشتباه پیچیدی، پیرمرد..."
نگاهش که کردم، خودم را دیدم. با لباسهایی که سالها پیش تنم بود. همانهایی که چند سال پیش به او داده بودم. کهنه تر و چرک تر. بهش گفتم "من همیشه به تو کمک میکردم. امروز رو بیخیال من شو. فکر کن پول گرفتی، خب؟ اینوقت صبح با پول چی کار میکنی؟ ساقی ها هم الان خوابن "
بیخیال نمیشد که نمیشد. فقط یک هل کوچک به او دادم. یا شاید خودش خورد زمین... نمیدانم.
همهجا ساکت شد. سکوتی مطلق، سنگین... مثل اینکه زمان برای چند ثانیه از حرکت ایستاد.
با پا به او زدم. تکان نخورد.
مگر میشود به همین سادگی کسی بمیرد؟
کمکم، زیر سرش، روی آسفالت سرد، دریاچهای از خون جمع شد. شوکه شده بودم. قلبم لحظهای ایستاد، سپس با شدت شروع کرد به زدن. نگاهم قفل شد روی خون. حرارتش، رنگش، حرکت کندش روی زمین خیس...
غرق شدم توش.
انگشتم را بردم جلو... در خون زدم... و مزهاش کردم.
اما مزهاش مثل قبل نبود. شاید چون خون خودم نبود.
وقتی خون را چشیدم، حسی درونم بیدار شد. بیتفاوت از ایستگاه دور شدم، آنقدر که جسد پیرمرد در مه گم شد.