یازده : قدم در تاریکی

نویسنده: Kamali

خانم دکتر: خب چرا بعد از ماجرای قتل پیرمرد دوباره ادامه دادی؟ کسی که متوجه نشده بود. حتی پلیس هم پرونده رو مختومه اعلام کرد. همه فکر می کردن که یه حادثه بوده. پس چرا بی‌خیال نشدی؟
نشد دیگه، نشد خانم دکتر، قرار شد که دلیلش رو شما پیدا کنید. اگر که من می‌دونستم، که احتیاجی به شما نبود. 
 خانم دکتر: خب، اگر می‌خوای من بهت کمک کنم که به دلیل کارهات برسی، باید جواب سؤال‌هام رو بدی.
 مرد صورتش را به صورت خانم دکتر نزدیک کرد. با لحنی که شیطنتی عجیب در آن موج می‌زد و خنده‌ای ریز از گوشه‌ی لبش بیرون زده بود، گفت: بپرس...  پس از چند ثانیه مکث، دوباره همان کلمه را تکرار کرد، این بار کشیده‌تر، آرام‌تر بپرس... هر چی دلت می‌خواد بپرس. نترس... نکنه از من می‌ترسی؟
 خانم دکتر نفس عمیقی اما بی صدایی کشید. برای لحظه‌ای سکوت برقرار شد، سکوتی که بیشتر از خود کلمات حرف می‌زد. با تلاش به خودش مسلط شد و گفت: نه... چرا باید بترسم؟اما لرزش ریزی در ارتعاش صدایش شنیده می‌شد، چیزی که حتی خودش هم نتوانست پنهانش کند. 
 خانم دکتر با لحنی محکم‌تر، انگار بخواهد ترس خودش را انکار کند رو به مرد کرد
 خب، چه حسی داشتی که مجدداً به سمت قتل کشیده شدی؟
 مرد نفس عمیقی کشید و با فشار هوا را از بینی خود بیرون داد. دو دست خود را در موهایش فرو برد، انگار می‌خواست خاطراتش را ورق بزند تا به صفحه‌ی مورد نظرش برسد.
راستش، خانم دکتر... بعد از ماجرای اون پیرمرد حس دوگانه‌ای داشتم. از یه طرف همش به خودم می‌گفتم اتفاق بود و من تقصیری نداشتم و اینجوری می خواستم عذاب وجدان خودم رو از بین ببرم و از یه طرف هم از اینکه دیگه اون پیرمرد توی شهرک مزاحمم نمیشه و چیزی ازم نمی‌خواد، راحت شده بودم. آخه من هر وقت کسی چیزی ازم می‌خواد، سخت می‌تونم "نه" بگم، با اینکه اصلاً دوست ندارم اون کار رو انجام بدم. اون پیرمرد هم همش به من گیر می‌داد. بعد از مردنش، دیگه راحت شده بودم. وقتی اینجوری به قضیه فکر می‌کردم، حس خیلی خوبی بهم دست می‌داد... بدون هیچ عذاب وجدانی.
 تقریباً سه ماه از ماجرای پیرمرد گذشته بود. از نتیجه‌ی کارم لذت می‌بردم... دوست داشتم دوباره اون لذت رو تجربه کنم.
 مرد دستش هایش روی میز روی هم گذاشت انگار که آن ها را به هم گره زده بود و سرش را به حالت خم روی آن ها گذاشت  با لحنی آرام‌تر اما پر از خشم گفت : خانم دکتر... می‌دونی چه حسی داره وقتی کسی تو رو جدی نمی‌گیره؟ وقتی حرفت رو به هیچ حساب نمی‌کنن؟ 
مرد با لبخندی تلخ ادامه داد: باید یه آدم دیگه رو از دایره‌ی زندگیم حذف می‌کردم.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.