بارون ریز و لجباز، بیوقفه میبارید. از همونهایی که آسفالت رو خیس نمیکنن، صابونی میکنن. مه همهجا رو گرفته بود، مثل کابوسی که جاده توش دستوپا میزد. صداها خفه بودن، نور چراغها پخش و بیرمق، و هوا مرطوب و خفه.
همهچیز آماده بود.
بعد... اون ون سفید پیداش شد. شبحی در مه. با سرعت میاومد. تندتر از همیشه.
پشت فرمونش همون آدمی بود که از دیدنش چِندشم میشد.
کوتاهقد، چاق، با شکمی شل ، وسط سرش خالی بود ، موهایش را به یک سمت شانه می کرد تا کچل بودنش کمتر مشخص باشد و همیشه بوی آش میداد نمیدونستم دقیقاً چند سالشه، مهم هم نبود. یه آدم حریص و خسیس. لاستیکها ی فرسوده ون رو تا لحظهی ترکیدن عوض نمیکرد، میگفت: «هنوز کار میکنن.» ولی من میدونستم که نمیکنن
ازش بدم میاومد. عادت داشت مسیرش رو به بهانههای الکی عوض کنه تا از ایستگاه من رد نشه. یادته برات گفتم خانم دکتر؟
برنامهاش حفظم بود. بعد از شیفت شب، میرفت شهرک برای یه کاسه آش. تا ساعت چهار و نیم باید صبحونهش رو می خورد. اگه وقت کم میآورد، از من مایه میذاشت... متوجه منظورم میشی، نه؟
همه چیز رو میدونستم. حتی اینکه هیچ وقت کمربند نمیبست چون میگفت: «نمیتونم باهاش نفس بکشم»
حق داشت این اواخر خیلی چاق شده بود
رسید به پیچ ورودی شهرک. تیز و خطرناک. همونجا که باید اتفاق میافتاد.
و بعد... صدای ترکیدن لاستیک مثل صدای شلیک گلوله شنیده شد!
لاستیک جلو، سمت راست، ترکید. ون مثل یه حیوان زخمی، از کنترل خارج شد. رفت سمت خاکی. چرخید، از جاده پرت شد بیرون. شیشهها خرد شدن، بدنه مچاله شد
و بالاخره روی سقف متوقف شد.
من همونجا بودم. چند قدم اونطرفتر. زیر درختا. تاریکی و مه پوشونده بودنم.
با آرامش سیگار میکشیدم ، نگاه میکردم و لذت می بردم.
خانم دکتر: صبر کن... من اون تصادف رو یادمه. تو داشتی نگاه میکردی... انگار که از قبل میدونستی چی میخواد بشه. اما... چطور؟ چطور مطمئن بودی لاستیک ماشینش همون لحظه میترکه؟ این فقط یه تصادف نبود، درسته؟
مرد لبخندی از رضایت زد. نگاهش را به گوشهی اتاق دوخت، انگار صحنه را دوباره زندگی میکرد. سپس بدون اینکه به خانم دکتر نگاه کند، گفت: آفرین خانم دکتر... واقعاً آدم باهوشی هستی. کم پیش میاد کسی اینقدر خوب گوش بده. و از اون بهتر، خوب فکر کنه.
درسته. لاستیکهاش آماده بودن. مثل یه رگِ ورمکرده که فقط منتظر یه فشار کوچیکه برای پاره شدن.
ولی... حتی یه آدمی که سالهاست رو لبهی پرتگاه ایستاده، تا وقتی کسی هلش نده، سقوط نمیکنه.
من فقط... اون هُل کوچیکه رو دادم.
خانم دکتر (متعجبتر از قبل): یعنی چی؟ تو چیکار کردی که مطمئن شدی اون تصادف اتفاق میافته؟ چطور اینقدر دقیق بودی؟
آه... شاید برات عجیب به نظر بیاد، ولی... اون روز، من خیابون رو آماده کرده بودم. درست چند متر قبل از پیچ، جایی که ماشین باید میچرخید، چند تا میخ چهارپر گذاشته بودم.
مطمئن بودم... یهجوری، بالاخره یکیشون کارشو میکنه.
خانم دکتر : خب از کجا مطمین بودی که اون تصادف راننده رو میکشه؟
چهره مرد تغییر کرد انگار که خود شیطان جلوی خانم دکتر نشسته بود شروع به لبخند زدن کرد لبخندی که کم کم به قهقهه تبدیل شد انگار که از عملکرد خودش خیلی راضی بود رو به خانم دکتر گفت: مطمینا نبودم ولی مطمین شدم
خانم دکتر: منظورت چیه ؟
بعد از تصادف با لذت به ون که مچاله شده بود نگاه می کردم ؛ سیگارم که تمام شد به سمت ون رفتم راننده هم مثل ون مچاله شده بود مشخص بود که تمام استخوانهایش خرد شده جای سالمی در بدنش نمانده بود یه تکه شیشه در گردنش فرو رفته بود با دست شیشه را گرفتم و کشیدم ، گیر کرده بود با نیروی بیشتری کشیدم شیشه از دستم سر خورد خون دستم را لیز کرده بود از لباس راننده برای گرفتن دوباره شیشه استفاده کردم. و این بار با نیروی بیشتری کشیدم مثل چاقویی که بُرندگی خودش رو از دست داده باشد شیشه که از گردن راننده در می آمد گوشتش را هم بیرون می کشید وقتی شیشه بیرون آمد خون فوران کرد حالا دیگه مطمین شده بودم. که به هدفم رسیدم . دستم کاملا خونی شده بود برای یک لحظه در رنگ قرمز خون گم شدم و ناخودآگاه دستم را به سمت دهانم بردم و خون را چشیدم اما باز هم طعمی که میخواستم نداشت .
میخ را از لاستیک بیرون کشیدم و بقیه میخ ها را از روی جاده جمع کردم و مثل سایه ای در مه از آنجا دور شدم.