«جا خالی بده، بیعرضه! نذار بزننت، بزن توی صورتش... حواست به پشت سرت باشه!»
صدای کودک ریزاندام که هیچ تناسبی با جثهاش نداشت، از کنار زمین خاکی مثل فریادهای مربی بوکس توی گوشش میپیچید. خودش نمیجنگید، اما با شور عجیبی راهنمایی میداد؛ مثل کسی که سرنوشتش به نتیجهی این مشتها گره خورده باشد.
پسرک با پیراهنی خاکی و آستینکوتاه، وسط گرد و خاک ایستاده بود. نفسنفس میزد، چشمانش از شدت نور آفتاب ریز شده بود، لبش ترک خورده و گوشهاش خونی. آفتاب بعدازظهر تابستانی هنوز تیر خلاص گرمایش را از آسمان میفرستاد و سایهای برای پناه نبود. فقط زمین خاکی بود و چند پسر نوجوان که کارشان معلوم نبود از کجا به دعوا کشیده شده.
گرد و خاک، از شدت دویدن و هلدادن و افتادن، در هوا معلق بود. از دور که نگاه میکردی، تفاوت جثهها کاملاً مشهود بود انگار سه پسر لاغر و کوچک، یک نوجوان درشتهیکل را دوره کرده بودند. او نمیخواست بجنگد ، فقط از خودش دفاع میکرد. همیشه از قدرتش میترسید؛ از اینکه نکند به کسی صدمه بزند. پدرش بارها هشدار داده بود: «زور زیادت رو خرج آسیب نکن.»
اما آن سه نفر ولکن نبودند. مخصوصاً یکیشان که خوب بلد بود با کلمات زخم بزند.
و بعد، اشتباه را کرد. گفت: «بیپدر!»
چند سالی بود که پدرش مرده بود، اما هنوز هیچکس حق نداشت به پدرش بیاحترامی کند. این خط قرمزش بود. و رد شدن از آن، عواقب داشت.
طعم خون و عرق و خاک در دهانش، ترکیبی جادویی بود مثل خوراکی که یک آشپز ماهر با نسبتهای دقیق مخلوط کرده باشد. دعوا برایش تازه نبود؛ جزیی از روزمرگیاش شده بود. از وقتی پدرش را از دست داده بود، هدف آسانی برای آزار شده بود. با آنکه جثهی بزرگی داشت، اما هیچوقت نمیخواست به کسی صدمه بزند.
ولی این بار فرق داشت.
از خطی عبور شده بود که بازگشتی نداشت.
همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاد. در چند ثانیه، سکوتی عجیب برقرار شد. مثل لحظهای که دیو سپید، رستم را بالای سر گرفته بود او هم آن پسر را بلند کرده بود و بعد با تمام قدرت بر زمین کوبید. گرد و خاک به هوا بلند شد. پسر بیحرکت روی زمین افتاده بود.
پسرک ریزاندام ترسیده بود، فریاد زد: «چیکار کردی؟ کشتیش!»
به سمتش دوید، دستش را گرفت و گفت: «فرار کن!»
اما او تکان نخورد. هیچ پشیمانی در چهرهاش نبود.
بعد از چند ثانیه، صدای نالههای پسر زخمی بلند شد. پسرک نفس راحتی کشید و با صدای بلند به بقیه گفت:
«زود باشین! رفیقتونو بردارین و گم شین، وگرنه میگم حساب شما رو هم برسه!»
دو پسر دیگر با وحشت، دوستشان را کشیدند و فرار کردند. پسرک ریزاندام هم با ناسزا آنها را بدرقه کرد. وقتی که دیگر خبری از آنها نبود، برگشت سمت دوستش و گفت:
«پس چی شد؟ یهدفعه وحشی شدی! بچه مردم رو کشتی!»
گرد و خاک خوابیده بود. چهرهاش واضحتر شده بود. دهانش خونی بود.
پسرک با لحنی عجیب، انگار که معمایی را حل کرده باشد، گفت:
«آهان! فهمیدم... خون خوردی که وحشی شدی! بابام هر وقت میخواد خروساش رو ببره برای شرطبندی، قبلش بهشون خون میده. میگه وقتی خون بخورن، وحشی میشن.»
اما پسر درشتهیکل، ساکت بود. به خودش آمده بود و ترسیده بود. در ذهنش صحنه بارها و بارها تکرار میشد. اگر سرش شکسته بود؟ اگر دستش؟
پدرش همیشه میگفت: «نباید به کسی صدمه بزنی.»
همانطور بیصدا به طرف خانه راه افتاد.
پسرک ریزاندام، تنها دوستش بود. از کلاس اول دبستان همکلاس بودند و تنها کسی بود که با او هم کلام می شد. وقتی دید که دوستش حرفی نمی زند و راه خانه را در پیش گرفته، آهسته گفت:
«خداحافظ...»
و به سمت خانهی خودشان رفت.
بعد از مرگ پدرش، تنها با مادرش در همان خانهی قدیمی پدری زندگی میکرد. نه خواهر و نه برادری داشت. مادرش خانهدار بود و با مستمری شوهر مرحومش روزگار میگذراند. برای تأمین خرج زندگی، کارهای متفرقه هم میکرد؛ ترشی درست میکرد، خیاطی میکرد، گاهی سفارشهای کوچک میگرفت. زندگی مرفهی نداشتند، اما میگذشت.
آن شب، برخلاف همیشه، شام زیادی نخورد؛ طوری که حتی مادرش هم متوجه تغییر حالش شد. موقع خواب، صحنهی دعوا مدام جلوی چشمش میآمد. از قدرتی که در خودش احساس کرده بود لذت میبرد و همزمان، میترسید. نمیدانست کدام حس واقعیتر است؛ شاید هر دو. با خودش تکرار میکرد:
«نباید به کسی صدمه بزنی.»
صدای پدرش در ذهنش میپیچید. تصویری محو و دور از مردی مهربان، محکم و قاطع. تصمیمش را گرفته بود. میخواست مثل پدرش باشد. قوی، اما کنترلشده.
از فردای دعوا، بچههای محله دیگر کمتر مزاحمش میشدند. حالا از او میترسیدند. اما خوب میدانست که این، همیشگی نیست. زمان، همه چیز را تغییر میدهد. خاطرهها کمرنگ میشوند، زخمها التیام مییابند، و ترسها... فراموش میشوند.